- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۲/۰۱
- بازدید: ۳۷۷۷
- شماره مطلب: ۶۵۲۴
-
چاپ
شیدایی قاسم
ای عمو من پسر فاتح جنگ جملم
نوۀ شیر خدا، ساقی جام عسلم
داده حق، تحت غمت سلطنت لم یزلم
عاشقِ کشته شدن، برسر عهد ازلم
شور شیدایی قاسم بنگر سلطانا
جان چه باشد که به پای تو بریزم جانا؟
«دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند»
با دم نیمه شبت «آب حیاتم دادند»
در رهت درد ستون فقراتم دادند
با بلایای عظیمت درجاتم دادند
دوش از چشم غزال تو غزل میبارید
از لب تشنۀ من شورِ عسل میبارید
غرفه حال مناجات تو را میدیدم
عشق بازی تو را وقت دعا میدیدم
چشم گریان تو را خون خدا میدیدم
در تمنّای تو تسلیم و رضا میدیدم
همه حیران تو بودند و تو گرم دیدار
ظاهر امر دعا بود ولی نه، انگار
داشتی از سفر کرببلا میگفتی
سخن از دست و سر و سینه و پا میگفتی
حرف از شاهرگ خود به خدا میگفتی
قصّۀ چوب و لب و تشت طلا میگفتی
ماه از دیده به دنبال تو کوکب میریخت
عرض حاجات تو غم در دلِ زینب میریخت
از خدا خواستم آن لحظه شوم قربانت
جان ناقابلم ای شاه فدای جانت
سینه و دست و سر و پام بلا گردانت
عازم عرصۀ میدانم با فرمانت
عرصه بر سینۀ سودایی من تنگ شده
این هم از نامه که از قبل هماهنگ شده
حال اگر جان ندهم در ره جانان، ای وای
یا نباشم به هوای تو پریشان، ای وای
نروم زیر سم سخت ستوران، ای وای
نشکند در ره تو دنده و دندان، ای وای
پدرم دوش خطابی به من شیدا کرد
گفت باید تبعیّت ز گل زهرا کرد
دل غرقِ شررم فدیۀ عشقت ای عشق
کاسۀ چشم ترم فدیۀ عشقت ای عشق
استخوانهای سرم فدیۀ عشقت ای عشق
بدن بی سپرم فدیۀ عشقت ای عشق
تو رضایت بده ورنه به علمدار قسم
قسمت میدهم آقا به قد و قامت خم
من و شمشیری و عمّامهای و پیرهنی
در دل قاسم تو نیست غم بی کفنی
میروم تا که بگویم تو همه عشق منی
حسنیام، حسنیام، حسنیام، حسنی
جوشن من نفس تو، به زره حاجت نیست
کفش عشاق بلا را به گره حاجت نیست
قلبم از مهر خدایی تو آکنده شده
وقت یک حملۀ طوفانی کوبنده شده
میروم تا که ببینند حسن زنده شده
بنگر لشگر کوفه چه پراکنده شده!
تیغ حیدر به کمر بستهام و میتازم
دست و سر در وسط معرکه میاندازم
گرچه در راه غمت از همه بیمارترم
من از این لشگر بی ریشه جگردارترم
سیزده سالهام و از همه سردارترم
به کمند غم عشق تو گرفتارترم
نوۀ صف شکن حیدرکرار منم
دست پروردۀ عباس علمدار منم
ای عمو از حرم آهسته خودت را برسان
تا نگاهم نشده بسته، خودت را برسان
میزنم نالۀ پیوسته، خودت را برسان
بر سر پیکر این خسته خودت را برسان
حسنی زادهام و خُلق کریمی دارم
شکرُ لله، بلاهای عظیمی دارم
قاسمت در وسط معرکه غوغا کرده
پدرم لب به تشکّر ز گلش وا کرده
نیزهای آمده در سینۀ من جا کرده؟
روح من عزم سفر جانب زهرا کرده
با تن غرق به خون باز رجز میخوانم
میروم، منتظر آمدنت میمانم
-
تشنۀ دیدار
دست ما نیست اگر دست به دامان توییم
فاطمه خواسته که بی سر و سامان توییم
تا ببینیم کمی از وجنات نبوی
تشنۀ دیدن رخسار درخشان توییم
-
هم صدای حسین در عرفات
ای دعای حسین در عرفات
هم صدای حسین در عرفات
لابه لای دعا تو را میخواند
آشنای حسین! در عرفات
-
روح مناجات
ای امیر عرفه! دست من و دامانت
جان به قربان تو و گردش آن چشمانت
ای امیر عرفه! ذکر لبت را قربان
حال پر سوز و غم نیمه شبت را قربان
-
ای غزل خوان چشم تو حافظ
دل سپردم به مهر مهرویی
گرچه آلودهای خرابم من
عرش اعلی اگر شود جایم
خاک راه ابوترابم من
شیدایی قاسم
ای عمو من پسر فاتح جنگ جملم
نوۀ شیر خدا، ساقی جام عسلم
داده حق، تحت غمت سلطنت لم یزلم
عاشقِ کشته شدن، برسر عهد ازلم
شور شیدایی قاسم بنگر سلطانا
جان چه باشد که به پای تو بریزم جانا؟
«دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند»
با دم نیمه شبت «آب حیاتم دادند»
در رهت درد ستون فقراتم دادند
با بلایای عظیمت درجاتم دادند
دوش از چشم غزال تو غزل میبارید
از لب تشنۀ من شورِ عسل میبارید
غرفه حال مناجات تو را میدیدم
عشق بازی تو را وقت دعا میدیدم
چشم گریان تو را خون خدا میدیدم
در تمنّای تو تسلیم و رضا میدیدم
همه حیران تو بودند و تو گرم دیدار
ظاهر امر دعا بود ولی نه، انگار
داشتی از سفر کرببلا میگفتی
سخن از دست و سر و سینه و پا میگفتی
حرف از شاهرگ خود به خدا میگفتی
قصّۀ چوب و لب و تشت طلا میگفتی
ماه از دیده به دنبال تو کوکب میریخت
عرض حاجات تو غم در دلِ زینب میریخت
از خدا خواستم آن لحظه شوم قربانت
جان ناقابلم ای شاه فدای جانت
سینه و دست و سر و پام بلا گردانت
عازم عرصۀ میدانم با فرمانت
عرصه بر سینۀ سودایی من تنگ شده
این هم از نامه که از قبل هماهنگ شده
حال اگر جان ندهم در ره جانان، ای وای
یا نباشم به هوای تو پریشان، ای وای
نروم زیر سم سخت ستوران، ای وای
نشکند در ره تو دنده و دندان، ای وای
پدرم دوش خطابی به من شیدا کرد
گفت باید تبعیّت ز گل زهرا کرد
دل غرقِ شررم فدیۀ عشقت ای عشق
کاسۀ چشم ترم فدیۀ عشقت ای عشق
استخوانهای سرم فدیۀ عشقت ای عشق
بدن بی سپرم فدیۀ عشقت ای عشق
تو رضایت بده ورنه به علمدار قسم
قسمت میدهم آقا به قد و قامت خم
من و شمشیری و عمّامهای و پیرهنی
در دل قاسم تو نیست غم بی کفنی
میروم تا که بگویم تو همه عشق منی
حسنیام، حسنیام، حسنیام، حسنی
جوشن من نفس تو، به زره حاجت نیست
کفش عشاق بلا را به گره حاجت نیست
قلبم از مهر خدایی تو آکنده شده
وقت یک حملۀ طوفانی کوبنده شده
میروم تا که ببینند حسن زنده شده
بنگر لشگر کوفه چه پراکنده شده!
تیغ حیدر به کمر بستهام و میتازم
دست و سر در وسط معرکه میاندازم
گرچه در راه غمت از همه بیمارترم
من از این لشگر بی ریشه جگردارترم
سیزده سالهام و از همه سردارترم
به کمند غم عشق تو گرفتارترم
نوۀ صف شکن حیدرکرار منم
دست پروردۀ عباس علمدار منم
ای عمو از حرم آهسته خودت را برسان
تا نگاهم نشده بسته، خودت را برسان
میزنم نالۀ پیوسته، خودت را برسان
بر سر پیکر این خسته خودت را برسان
حسنی زادهام و خُلق کریمی دارم
شکرُ لله، بلاهای عظیمی دارم
قاسمت در وسط معرکه غوغا کرده
پدرم لب به تشکّر ز گلش وا کرده
نیزهای آمده در سینۀ من جا کرده؟
روح من عزم سفر جانب زهرا کرده
با تن غرق به خون باز رجز میخوانم
میروم، منتظر آمدنت میمانم