- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۷۹۴۰
- شماره مطلب: ۵۸۱۷
-
چاپ
بیمار عشق
شد به سوی خیمۀ بیمار عشق
تا سپارد در برش اسرار عشق
بر سر بالین او بنْشست شاه
شد به برج دین، قِران مهر و ماه
شه ز راه لطف گفتا: «کَیفَ حال»؟
در جوابش کرد حمد ذوالجلال
بعد از آن گفت: ای ولیّ رهنما!
چون شد آخر با سپه، کار شما؟
شاه گفتا: بردشان شیطان ز راه
محو کرد از یادشان، ذکر اله
در میان، جز حرب نبْوَد گفتوگو
کشته شد، جمعکثیری از دو سو
گفت بیمار: ای پدرجان! کو حبیب؟
گفت شه: او را شهادت شد نصیب
گفت: مسلم چون شد؟ ای والامقام!
گفت: مسلم شد سوی «دارالسّلام»
گفت: برگو از زُهیر، ای نور عین!
گفت: در خون خفت از تیر و سُنین
گفت: کو عابس؟ کجا باشد وهب؟
گفت شه: خفتند در خون، تشنهلب
گفت: ابن عمّ من، قاسم کجاست؟
گفت: دست و پایش از خون در حناست
گفت: کو عمّم، ابوالفضل رشید؟
گفت: با دست جدا در خون تپید
هر چه میکرد او سؤال از اهل دل
شاه میگفتی جوابش، «قَد قُتل»
تا که کرد او پرسش از شبه نبی
گفت با شه: «یا اَبَه! اَینَ اَخی»؟
گفت با وی سرور والامقام:
جز من و تو نیست مردی در خیام
تا شنید این نکته بیمار از پدر
بر دلش، بییاری شه زد شرر
ریخت از نرگس به گلبرگش، گلاب
همچو سنبل شد تنش در پیچ و تاب
گفت با دخت علیّ مرتضی:
زود نزدم آر، شمشیر و عصا
تا کنم یاریّ فرزند رسول
کاین زمان از بیکسی باشد ملول
سبط احمد دید کآن بیمار زار
کرد با آن حال، عزم کارزار
گفت با فرزند: بنْشین و بمان
تا که بیحجّت نمانَد این جهان
پس به وی بسْپرد اسرار اله
شد روان، تنها به سوی رزمگاه
-
بستان عشق
چون به دشت کربلا، سلطان عشق
مانْد تنها در صف میدان عشق
لشکر غم، حملهور از شش طرف
دشمنان از چار جانب بسته صف
-
بلاگردان شاه
خردسالی در حریم شاه بود
نام او شهزاده عبدالله بود
عاقبت خود را ز زینب وارهانْد
خویشتن را در حضور شه رسانْد
-
محرم اسرار
چون به «دارالعشق»، یعنی کربلا
بار افکندند ارباب ولا
هر که از آن وعدهگاه افتاد دور
عشق کردش جذب تا یابد حضور
-
نیکونهاد
روز عاشورا چو قوم دینتباه
حملهور گشتند بر خرگاه شاه،
گرم شد بازار هفتاد و دو تن
مشتری، حق؛ جنس، جان؛ جنّت، ثمن
بیمار عشق
شد به سوی خیمۀ بیمار عشق
تا سپارد در برش اسرار عشق
بر سر بالین او بنْشست شاه
شد به برج دین، قِران مهر و ماه
شه ز راه لطف گفتا: «کَیفَ حال»؟
در جوابش کرد حمد ذوالجلال
بعد از آن گفت: ای ولیّ رهنما!
چون شد آخر با سپه، کار شما؟
شاه گفتا: بردشان شیطان ز راه
محو کرد از یادشان، ذکر اله
در میان، جز حرب نبْوَد گفتوگو
کشته شد، جمعکثیری از دو سو
گفت بیمار: ای پدرجان! کو حبیب؟
گفت شه: او را شهادت شد نصیب
گفت: مسلم چون شد؟ ای والامقام!
گفت: مسلم شد سوی «دارالسّلام»
گفت: برگو از زُهیر، ای نور عین!
گفت: در خون خفت از تیر و سُنین
گفت: کو عابس؟ کجا باشد وهب؟
گفت شه: خفتند در خون، تشنهلب
گفت: ابن عمّ من، قاسم کجاست؟
گفت: دست و پایش از خون در حناست
گفت: کو عمّم، ابوالفضل رشید؟
گفت: با دست جدا در خون تپید
هر چه میکرد او سؤال از اهل دل
شاه میگفتی جوابش، «قَد قُتل»
تا که کرد او پرسش از شبه نبی
گفت با شه: «یا اَبَه! اَینَ اَخی»؟
گفت با وی سرور والامقام:
جز من و تو نیست مردی در خیام
تا شنید این نکته بیمار از پدر
بر دلش، بییاری شه زد شرر
ریخت از نرگس به گلبرگش، گلاب
همچو سنبل شد تنش در پیچ و تاب
گفت با دخت علیّ مرتضی:
زود نزدم آر، شمشیر و عصا
تا کنم یاریّ فرزند رسول
کاین زمان از بیکسی باشد ملول
سبط احمد دید کآن بیمار زار
کرد با آن حال، عزم کارزار
گفت با فرزند: بنْشین و بمان
تا که بیحجّت نمانَد این جهان
پس به وی بسْپرد اسرار اله
شد روان، تنها به سوی رزمگاه