- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۲۵۹۷
- شماره مطلب: ۵۸۱۴
-
چاپ
شهریار عشق
بعد تکمیل وداع آخرین
شهریار عشق شد در پشت زین
زد به پهلوی فرس، نیش رکاب
تا شود از وصل جانان، کامیاب
از حیات عاریت، بیزار بود
در سرش، شوق لقای یار بود
ناگهان سلطان دین از پشت زین
دیدۀ حقبین فکندی بر زمین
دخترش را دید کز غم، خسته است
دست خود بگْشوده، ره را بسته است
با شتاب از پشت زین آمد فرود
آسمانی بر زمین، منزل نمود
دختر خود را سر زانو نشانْد
بر رُخش، آبی ز چشم تر فشانْد
دخترم! خون در دل بابا مکن
شور محشر، حالیا بر پا مکن
دختر شه با نوایی جانگداز
گفت با آن خسرو مُلک حجاز:
ای همایونقبلۀ ارباب جود!
از یتیمان پرسوجو، کار تو بود
بعد تو پرسد که از احوال من؟
یا که واقف میشود از حال من؟
آخر، ای سرچشمۀ لطف عمیم!
میشوم من ساعت دیگر یتیم
برکش اکنون دست رأفت بر سرم
حالیا جزو یتیمان بشْمرم
شه ز رویش، اشک چشمان پاک کرد
آتش اندر خرمن افلاک کرد
گفت: بابا! خیز و سوی خیمه رو
همنوا با مادر و با عمّه شو
غم مخور، زینب بُوَد غمخوار تو
هست او در هر مصیبت، یار تو
اشکریزان آن غریب تشنهکام
گفت با نسوان: «علیکنّ السّلام»
اندر اینجا، خامۀ طاقت شکست
طوطی طبع «عظامی» لب ببست
شهریار عشق
بعد تکمیل وداع آخرین
شهریار عشق شد در پشت زین
زد به پهلوی فرس، نیش رکاب
تا شود از وصل جانان، کامیاب
از حیات عاریت، بیزار بود
در سرش، شوق لقای یار بود
ناگهان سلطان دین از پشت زین
دیدۀ حقبین فکندی بر زمین
دخترش را دید کز غم، خسته است
دست خود بگْشوده، ره را بسته است
با شتاب از پشت زین آمد فرود
آسمانی بر زمین، منزل نمود
دختر خود را سر زانو نشانْد
بر رُخش، آبی ز چشم تر فشانْد
دخترم! خون در دل بابا مکن
شور محشر، حالیا بر پا مکن
دختر شه با نوایی جانگداز
گفت با آن خسرو مُلک حجاز:
ای همایونقبلۀ ارباب جود!
از یتیمان پرسوجو، کار تو بود
بعد تو پرسد که از احوال من؟
یا که واقف میشود از حال من؟
آخر، ای سرچشمۀ لطف عمیم!
میشوم من ساعت دیگر یتیم
برکش اکنون دست رأفت بر سرم
حالیا جزو یتیمان بشْمرم
شه ز رویش، اشک چشمان پاک کرد
آتش اندر خرمن افلاک کرد
گفت: بابا! خیز و سوی خیمه رو
همنوا با مادر و با عمّه شو
غم مخور، زینب بُوَد غمخوار تو
هست او در هر مصیبت، یار تو
اشکریزان آن غریب تشنهکام
گفت با نسوان: «علیکنّ السّلام»
اندر اینجا، خامۀ طاقت شکست
طوطی طبع «عظامی» لب ببست