- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۱۸۰۶
- شماره مطلب: ۴۶۶۳
-
چاپ
جانفروشان
سنگ میبارد چو باران ز آسمان
تنگ بر «عابس» شده کار جهان
دست بُرد و خود از سر برگرفت
همچو آتش، پای تا سر درگرفت
قلزم عشقش چنان شد موجزن
که برون آورد از تن، پیرهن
مِغفر از سر، آنچنان زد بر زمین
که سروش غیب گفتش: آفرین!
دِرع را افکنْد کاین قید بدن
در طریق عشق آمد راهزن
جوشن و خِفتان فکنْد از تن که من
عاشق زارم به خون خویشتن
با تن عریان به هر سو کرد رو
پشت میکردی ز بیم او، عدو
چون چنان دیدش ربیع بن تمیم
گفت با وی، کای مرا یار قدیم!
این چه جای تن، برهنه کردن است؟
مرد را حصن حصینی، جوشن است
گفت: رو، تو مرد این ره نیستی
چون ز سرّ عشق، آگه نیستی
عاشقان را کی هوای تن بُوَد؟
نوک پیکان، غنچهی گلشن بُوَد
ترک جان در راه جانان از وفاست
در طریق عشق، خودبینی خطاست
تا ز عشق شاه دین ما دم زدیم
پشت پا بر جملهی عالم زدیم
ترک سر کردم که تا سرور شوم
سرخرو اندر صف محشر شوم
این بگفت و باز شد سرگرم جنگ
همچو باران بر تنش بارید سنگ
همچو شیر شرزه هر جا کرد رو
از نهیبش روی گرداندی عدو
نی ز جان پروا، نه از شمشیر داشت
جان و تن در پیش رُمح و تیر داشت
قوم کوفی از یسار و از یمین
بر تن پاکش همی زد سنگ کین
تا ز ضرب سنگ از زین شد نگون
غرق شد چون ماهی اندر موج خون
جانفروشان اینچنین دادند جان
تا بگیرد نام نیکوشان، جهان
آفرین بر همّت والایشان!
ای خوش! آن عشق و خوشا! سودایشان
جانفروشان
سنگ میبارد چو باران ز آسمان
تنگ بر «عابس» شده کار جهان
دست بُرد و خود از سر برگرفت
همچو آتش، پای تا سر درگرفت
قلزم عشقش چنان شد موجزن
که برون آورد از تن، پیرهن
مِغفر از سر، آنچنان زد بر زمین
که سروش غیب گفتش: آفرین!
دِرع را افکنْد کاین قید بدن
در طریق عشق آمد راهزن
جوشن و خِفتان فکنْد از تن که من
عاشق زارم به خون خویشتن
با تن عریان به هر سو کرد رو
پشت میکردی ز بیم او، عدو
چون چنان دیدش ربیع بن تمیم
گفت با وی، کای مرا یار قدیم!
این چه جای تن، برهنه کردن است؟
مرد را حصن حصینی، جوشن است
گفت: رو، تو مرد این ره نیستی
چون ز سرّ عشق، آگه نیستی
عاشقان را کی هوای تن بُوَد؟
نوک پیکان، غنچهی گلشن بُوَد
ترک جان در راه جانان از وفاست
در طریق عشق، خودبینی خطاست
تا ز عشق شاه دین ما دم زدیم
پشت پا بر جملهی عالم زدیم
ترک سر کردم که تا سرور شوم
سرخرو اندر صف محشر شوم
این بگفت و باز شد سرگرم جنگ
همچو باران بر تنش بارید سنگ
همچو شیر شرزه هر جا کرد رو
از نهیبش روی گرداندی عدو
نی ز جان پروا، نه از شمشیر داشت
جان و تن در پیش رُمح و تیر داشت
قوم کوفی از یسار و از یمین
بر تن پاکش همی زد سنگ کین
تا ز ضرب سنگ از زین شد نگون
غرق شد چون ماهی اندر موج خون
جانفروشان اینچنین دادند جان
تا بگیرد نام نیکوشان، جهان
آفرین بر همّت والایشان!
ای خوش! آن عشق و خوشا! سودایشان