- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۳۰۰۴
- شماره مطلب: ۴۶۵۲
-
چاپ
مشورت
چون که «عابس» شاه را بییار دید
زندگانی بر تن خود، عار دید
با غلام خود که «شوذب» داشت نام
گفت: رایت چیست در کار امام؟
شوذب او را داد پاسخ کای دلیر!
هرچه زودش جان سپارم، هست دیر
گفت: طوبی لک! چنین خوش دیدمت
زآن سبب بر مشورت بگْزیدمت
پس به نزد شه شد و بوسید خاک
گفت: ای گردون ز عشقت، سینهچاک!
نیست کس پیشم ز تو، محبوبتر
دادمت گر بودم از جان، خوبتر
دارم اینک عزم رزم این سپاه
نزد پیغمبر، تو باش از من گواه
وآن گه اسب انگیخت سوی آن گروه
همچو سیلی کاو نشیب آید ز کوه
الحذر! که شیر شیران است این
گاه کین، مرگ دلیران است این
پور پُرشور شبیب شاکری است
بر دم تیغش، اجل را چاکری است
کس به تنها سوی او ننْهد قدم
که رود ز اوّل قدم، سوی عدم
لشکر از بیم، آنچنان پیچان شدند
که ندیده رزم از او، بیجان شدند
لیک عابس تاخت هر سو، جنگجو
لفظِ چون قندش مکرّر: مرد کو؟
لشکر از جا کرد جنبش، یکسره
مانْد او چون نقطه اندر دایره
شد چو زآن بیشرمنامردم، نژند
جوشن از بر کند و خود از سر فکند
گفت: بر من کز سرم رفته است، هوش
خود، بار سر بُوَد؛ سر، بار دوش
چون نمودم ترک جان، تن گو مباش
تن چو بیجان گشت، جوشن گو مباش
چون ز ضعف از زین، نگون شد پیکرش
جیش بُبریدند از پیکر، سرش
یاد عابس کز دل «جیحون» گذشت
موج اشکش از سر گردون گذشت
-
خطا و عطا
خود به خود گفتا که ای سرگشتهحر!
از پی باطل ز حق برگشتهحر!
قند میپختی، شرنگ آمد پدید
صلح میجُستیّ و جنگ آمد پدید
-
خم سلامت باد!
چون حسین بن علی اندر نبرد
مانْد همچون ذات حق، یکتا و فرد
دید عبداللَّه، جگرگوشهیْ حسن
که گرفته گِرد یزدان، اهرمن
-
بند نعلین
چون به شاه کربلا شد کار، تنگ
قاسم آمد تا بگیرد اذن جنگ
هی به گریه بوسه زد بر دست شاه
گشته جانش عاشق و پابست شاه
مشورت
چون که «عابس» شاه را بییار دید
زندگانی بر تن خود، عار دید
با غلام خود که «شوذب» داشت نام
گفت: رایت چیست در کار امام؟
شوذب او را داد پاسخ کای دلیر!
هرچه زودش جان سپارم، هست دیر
گفت: طوبی لک! چنین خوش دیدمت
زآن سبب بر مشورت بگْزیدمت
پس به نزد شه شد و بوسید خاک
گفت: ای گردون ز عشقت، سینهچاک!
نیست کس پیشم ز تو، محبوبتر
دادمت گر بودم از جان، خوبتر
دارم اینک عزم رزم این سپاه
نزد پیغمبر، تو باش از من گواه
وآن گه اسب انگیخت سوی آن گروه
همچو سیلی کاو نشیب آید ز کوه
الحذر! که شیر شیران است این
گاه کین، مرگ دلیران است این
پور پُرشور شبیب شاکری است
بر دم تیغش، اجل را چاکری است
کس به تنها سوی او ننْهد قدم
که رود ز اوّل قدم، سوی عدم
لشکر از بیم، آنچنان پیچان شدند
که ندیده رزم از او، بیجان شدند
لیک عابس تاخت هر سو، جنگجو
لفظِ چون قندش مکرّر: مرد کو؟
لشکر از جا کرد جنبش، یکسره
مانْد او چون نقطه اندر دایره
شد چو زآن بیشرمنامردم، نژند
جوشن از بر کند و خود از سر فکند
گفت: بر من کز سرم رفته است، هوش
خود، بار سر بُوَد؛ سر، بار دوش
چون نمودم ترک جان، تن گو مباش
تن چو بیجان گشت، جوشن گو مباش
چون ز ضعف از زین، نگون شد پیکرش
جیش بُبریدند از پیکر، سرش
یاد عابس کز دل «جیحون» گذشت
موج اشکش از سر گردون گذشت