- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۲۱۲۳
- شماره مطلب: ۴۶۴۶
-
چاپ
چشم بینا
گفت عابس با شه مُلک وجود:
بر تو باد از حضرت یزدان، درود!
باللَّه! از نزدیک و دور، ای شهریار!
از همه بیگانه و خویش و تبار،
از تو نبْوَد نزد من، محبوبتر
وز تو اندر چشم بینا، خوبتر
از تو، ای سلطان اقلیم زمن!
گر توانستم کنم دفع محن،
با گرامیتر ز جان و نفس و خون
داشتم من کی دریغ؟ ای ذی شؤون!
لیک نبْوَد در کفم جز نقد جان
در رکابت ریزم، ای روح روان!
«این بگفت و شاه را بدرود کرد»
روی، پس در جانب مقصود کرد
تاخت در میدان و شمشیرش به دست
تیغش اندر دست و همچون شیر مست
اینکه در بازار هیجا مشتری است
عابس آن پور شبیب شاکری است
با چنین کس از خِرَد نبْوَد قتال
در قتالش کی دهد کس را مجال؟
کرده رُعبش هر دلی، لرزان او
کس نکردی جرأت میدان او
خود از سر، جوشن از تن بر گرفت
دست بالا زد، ره دیگر گرفت
ضرب شمشیر و سنان و زخم تیر
میخرید از جان به تن، شیر دلیر
آری این عشق است و از جای دگر
شور این مستی ز صهبای دگر
عاشقان خواهند چون جان باختن
باید این خود و زره انداختن
بود عابس، عاشق روی خدا
مست روی حق بُوَد جانش فدا
فانی اندر شاه مطلق آمدی
نقش خون وی، «انا الحق» آمدی
عاقبت بردند بر دورش هجوم
زخم کاری بر تنش همچون نجوم
شد شهید و شد به سوی داورش
پس جدا کردند، سر از پیکرش
-
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله ناممهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است -
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله نام
مهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است
-
پیام محبوب
در ره عشق، عجب شهرت و نامی دارم
هر دم از جانب محبوب، پیامی دارم
داستانی است مرا بر سر هر رهگذری
بر سر هر گذری، شورش عامی دارم
-
عزای پدر
آتش دشمن چو خیمهگاه بگیرد
دامن هر طفل بیگناه بگیرد
آه یتیمان ز قلب زار برآید
آینهی چرخ، دود آه بگیرد
چشم بینا
گفت عابس با شه مُلک وجود:
بر تو باد از حضرت یزدان، درود!
باللَّه! از نزدیک و دور، ای شهریار!
از همه بیگانه و خویش و تبار،
از تو نبْوَد نزد من، محبوبتر
وز تو اندر چشم بینا، خوبتر
از تو، ای سلطان اقلیم زمن!
گر توانستم کنم دفع محن،
با گرامیتر ز جان و نفس و خون
داشتم من کی دریغ؟ ای ذی شؤون!
لیک نبْوَد در کفم جز نقد جان
در رکابت ریزم، ای روح روان!
«این بگفت و شاه را بدرود کرد»
روی، پس در جانب مقصود کرد
تاخت در میدان و شمشیرش به دست
تیغش اندر دست و همچون شیر مست
اینکه در بازار هیجا مشتری است
عابس آن پور شبیب شاکری است
با چنین کس از خِرَد نبْوَد قتال
در قتالش کی دهد کس را مجال؟
کرده رُعبش هر دلی، لرزان او
کس نکردی جرأت میدان او
خود از سر، جوشن از تن بر گرفت
دست بالا زد، ره دیگر گرفت
ضرب شمشیر و سنان و زخم تیر
میخرید از جان به تن، شیر دلیر
آری این عشق است و از جای دگر
شور این مستی ز صهبای دگر
عاشقان خواهند چون جان باختن
باید این خود و زره انداختن
بود عابس، عاشق روی خدا
مست روی حق بُوَد جانش فدا
فانی اندر شاه مطلق آمدی
نقش خون وی، «انا الحق» آمدی
عاقبت بردند بر دورش هجوم
زخم کاری بر تنش همچون نجوم
شد شهید و شد به سوی داورش
پس جدا کردند، سر از پیکرش