- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۱۰
- بازدید: ۲۱۷۳
- شماره مطلب: ۴۶۲۳
-
چاپ
نجل عقیل
اشک ما جاری است همچون سلسبیل
در عزای مسلم، آن میر جلیل
داستان مسلم آمد تا به یاد
آتش اندر سینهی من اوفتاد
گفت پیغمبر که از صلب عقیل
در وجود آید جوانمردی نبیل
در ره سبطم حسین اندر عراق
میکشند او را گروهی از نفاق
در قیامت، کور، خود محشور نیست
آن نکوچشمی که بر مسلم گریست
میفرستندش ملائک ز آسمان
صد سلام و صد درود و ارمغان
ریخت اشک مصطفی چون کرد یاد
داستان مسلم و ابن زیاد
الغرض؛ بر حسب امر شهریار
سوی کوفه گشت مسلم، رهسپار
شد سوار و دل نهادی بر فراق
کرد طی، منزلبهمنزل تا عراق
کرد اندر شهر کوفه چون ورود
میهمان خانهی مختار بود
خاطر مسلم ز بیعت، شاد شد
سینهاش ز اندوه و غم، آزاد شد
نامهای بنْوشت با صد اشتیاق
کای شه خوبان! بیا سوی عراق
سی هزارم دست بیعت دادهاند
از برای نصرتت آمادهاند
شب چو مسلم آمد از مسجد برون
کس نبودی همرهش زآن قوم دون
آمد از مسجد برون، حیران و فرد
بیکس و بیناصر و دل پُر ز درد
نی کسی کاو را دهد لختی پناه
نی به سوی منزل خود، برده راه
با تحیّر در میان کوچهها
خود نمیداند رود اندر کجا
همچنان میرفت، حیران و وحید
تا به باب خانهی طوعه رسید
وآن زنی در کوفه بود از صالحات
در ولای اهل بیت او را ثبات
ناگهان طوعه در خانه گشود
منتظر اندر ره فرزند بود
داد بر او مسلم از شفْقت سلام
خواست آبی تا کند سیراب، کام
آب دادش طوعه، نوشید آن جناب
همچنان بنْشست اندر نزد باب
گفت طوعه: آب خوردی، هان! برو
وز در این خانه، حالی دور شو
گفت مسلم: خود مرا معذور دار
کاندر این شهرم نباشد خویش و یار
گر دهی یک امشبی من را پناه
جا کنی در سایهی عرش اله
گفتش آن زن: کن بیان، نام و نسب
کز کدامین شهر و قومی از عرب؟
گفت: ای زن! هستم از نسل خلیل
ابن عمّ مصطفی، نجل عقیل
طوعه چون بشنیدی و بشناختش
در سرای خویش، مهمان ساختش
رفت پاسی از شب و آمد پسر
وز در آمد ناگهان، آن بدسِیَر
گفت مادر را که در این خانه کیست؟
این همه آمد شُدت از بهر چیست؟
با چنان عهدی که آن گمراه کرد
مادرش زآن داستان، آگاه کرد
شد برون از خانه خود آن خیرهسر
بُرد نزد دشمن دون، این خبر
خصم چون نزدیک آن خانه رسید
مسلم، آواز سم اسبان شنید
گفت با خود: نیست هان! این قال و قیل
جز برای خون فرزند عقیل
خود کن استقبال، مسلم! مرگ خویش
خود مهیّا ساز، ساز و برگ خویش
دست اندر قبضهی شمشیر زد
نعرهی تکبیر، همچون شیر زد
حمله آورد از شهامت بر سپاه
کشت و میافکند بر خاک سیاه
سنگ باریدند مردم بر سرش
سنگباران کرده جسم اطهرش
همچنان سرگرم گیر و دار بود
در کف او، تیغ آتشبار بود
عاقبت آمد جراحاتش، فزون
ضعف شد چیره بر او، بس رفت خون
دست از شمشیر و از کار اوفتاد
لاجَرَم، از جنگ، دیگر ایستاد
داشت زیر لب کلامی با حسین
ای تو عرش کبریا را زیب و زین!
کوفیان را نیست با تو جز نفاق
کن، شها! ترک عزیمت از عراق
خاطرم ز ایشان در اوّل، شاد شد
از غم و افسردگی، آزاد شد
لیک بشْکستند آخر، عهد من
بیوفایی کرده حزب اهرمن
خود مرا با دشمنان بسْپردهاند
گوییا در خانهها، خود مردهاند
ساعت دیگر سرم از تن جداست
پیکرم در کوچهها، ای مقتداست!
شاه خوبان! سوی این کشور میا
زی عراق، ای سبط پیغمبر! میا
با حریمت، سوی یثرب باز گرد
تا نیفتی همچو من در رنج و درد
پس به بام قصر بردی قاتلش
سر برید از جسم، همچون بسملش
وندر آن حالت به یاد یار بود
بر لبش تسبیح و استغفار بود
از پی تسبیح خلّاق ودود
بر روان مصطفی دادی درود
چون که «مسلم» از ستم گشتی شهید
در شهادت نوبت «هانی» رسید
پس فرستاد آن عبید زشتنام
رأس پاک مسلم و هانی به شام
جسمشان بر دارها آویختند
بر زمین تا خون ایشان ریختند
دار، روشن همچو نخل طور شد
هر که رفت این راه را، منصور شد
گر ندانی معنی موت، ای خلیل!
کن نظر بر هانی و ابن عقیل
آن دو عاشق را به روی دار بین
سرّ حق را بر سر بازار بین
عاشقانی کشته و گلگونکفن
قتل ایشان، قصّهی هر انجمن
-
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله ناممهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است -
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله نام
مهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است
-
پیام محبوب
در ره عشق، عجب شهرت و نامی دارم
هر دم از جانب محبوب، پیامی دارم
داستانی است مرا بر سر هر رهگذری
بر سر هر گذری، شورش عامی دارم
-
عزای پدر
آتش دشمن چو خیمهگاه بگیرد
دامن هر طفل بیگناه بگیرد
آه یتیمان ز قلب زار برآید
آینهی چرخ، دود آه بگیرد
نجل عقیل
اشک ما جاری است همچون سلسبیل
در عزای مسلم، آن میر جلیل
داستان مسلم آمد تا به یاد
آتش اندر سینهی من اوفتاد
گفت پیغمبر که از صلب عقیل
در وجود آید جوانمردی نبیل
در ره سبطم حسین اندر عراق
میکشند او را گروهی از نفاق
در قیامت، کور، خود محشور نیست
آن نکوچشمی که بر مسلم گریست
میفرستندش ملائک ز آسمان
صد سلام و صد درود و ارمغان
ریخت اشک مصطفی چون کرد یاد
داستان مسلم و ابن زیاد
الغرض؛ بر حسب امر شهریار
سوی کوفه گشت مسلم، رهسپار
شد سوار و دل نهادی بر فراق
کرد طی، منزلبهمنزل تا عراق
کرد اندر شهر کوفه چون ورود
میهمان خانهی مختار بود
خاطر مسلم ز بیعت، شاد شد
سینهاش ز اندوه و غم، آزاد شد
نامهای بنْوشت با صد اشتیاق
کای شه خوبان! بیا سوی عراق
سی هزارم دست بیعت دادهاند
از برای نصرتت آمادهاند
شب چو مسلم آمد از مسجد برون
کس نبودی همرهش زآن قوم دون
آمد از مسجد برون، حیران و فرد
بیکس و بیناصر و دل پُر ز درد
نی کسی کاو را دهد لختی پناه
نی به سوی منزل خود، برده راه
با تحیّر در میان کوچهها
خود نمیداند رود اندر کجا
همچنان میرفت، حیران و وحید
تا به باب خانهی طوعه رسید
وآن زنی در کوفه بود از صالحات
در ولای اهل بیت او را ثبات
ناگهان طوعه در خانه گشود
منتظر اندر ره فرزند بود
داد بر او مسلم از شفْقت سلام
خواست آبی تا کند سیراب، کام
آب دادش طوعه، نوشید آن جناب
همچنان بنْشست اندر نزد باب
گفت طوعه: آب خوردی، هان! برو
وز در این خانه، حالی دور شو
گفت مسلم: خود مرا معذور دار
کاندر این شهرم نباشد خویش و یار
گر دهی یک امشبی من را پناه
جا کنی در سایهی عرش اله
گفتش آن زن: کن بیان، نام و نسب
کز کدامین شهر و قومی از عرب؟
گفت: ای زن! هستم از نسل خلیل
ابن عمّ مصطفی، نجل عقیل
طوعه چون بشنیدی و بشناختش
در سرای خویش، مهمان ساختش
رفت پاسی از شب و آمد پسر
وز در آمد ناگهان، آن بدسِیَر
گفت مادر را که در این خانه کیست؟
این همه آمد شُدت از بهر چیست؟
با چنان عهدی که آن گمراه کرد
مادرش زآن داستان، آگاه کرد
شد برون از خانه خود آن خیرهسر
بُرد نزد دشمن دون، این خبر
خصم چون نزدیک آن خانه رسید
مسلم، آواز سم اسبان شنید
گفت با خود: نیست هان! این قال و قیل
جز برای خون فرزند عقیل
خود کن استقبال، مسلم! مرگ خویش
خود مهیّا ساز، ساز و برگ خویش
دست اندر قبضهی شمشیر زد
نعرهی تکبیر، همچون شیر زد
حمله آورد از شهامت بر سپاه
کشت و میافکند بر خاک سیاه
سنگ باریدند مردم بر سرش
سنگباران کرده جسم اطهرش
همچنان سرگرم گیر و دار بود
در کف او، تیغ آتشبار بود
عاقبت آمد جراحاتش، فزون
ضعف شد چیره بر او، بس رفت خون
دست از شمشیر و از کار اوفتاد
لاجَرَم، از جنگ، دیگر ایستاد
داشت زیر لب کلامی با حسین
ای تو عرش کبریا را زیب و زین!
کوفیان را نیست با تو جز نفاق
کن، شها! ترک عزیمت از عراق
خاطرم ز ایشان در اوّل، شاد شد
از غم و افسردگی، آزاد شد
لیک بشْکستند آخر، عهد من
بیوفایی کرده حزب اهرمن
خود مرا با دشمنان بسْپردهاند
گوییا در خانهها، خود مردهاند
ساعت دیگر سرم از تن جداست
پیکرم در کوچهها، ای مقتداست!
شاه خوبان! سوی این کشور میا
زی عراق، ای سبط پیغمبر! میا
با حریمت، سوی یثرب باز گرد
تا نیفتی همچو من در رنج و درد
پس به بام قصر بردی قاتلش
سر برید از جسم، همچون بسملش
وندر آن حالت به یاد یار بود
بر لبش تسبیح و استغفار بود
از پی تسبیح خلّاق ودود
بر روان مصطفی دادی درود
چون که «مسلم» از ستم گشتی شهید
در شهادت نوبت «هانی» رسید
پس فرستاد آن عبید زشتنام
رأس پاک مسلم و هانی به شام
جسمشان بر دارها آویختند
بر زمین تا خون ایشان ریختند
دار، روشن همچو نخل طور شد
هر که رفت این راه را، منصور شد
گر ندانی معنی موت، ای خلیل!
کن نظر بر هانی و ابن عقیل
آن دو عاشق را به روی دار بین
سرّ حق را بر سر بازار بین
عاشقانی کشته و گلگونکفن
قتل ایشان، قصّهی هر انجمن