- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۴
- بازدید: ۱۳۹۱
- شماره مطلب: ۴۵۶۶
-
چاپ
صحرای اندوه
چون قطار محنت و رنج و بلا
کرد از شامات، ره در کربلا
سیّد سجّاد، زینالعابدین
قبلهی حاجات، ارباب یقین
نقطهی پرگار دنیای وجود
فخر موجودیّتِ غیب و شهود
حقّ یکتا را ثبوتِ هستِ ذات
حکمران نُه رواق و شش جهات
لمعهای ز انوار وجه کبریا
بضعهای از نفس «ختمالانبیا»
گفت با دخت شهنشاه حجاز
زینب آن باغ وفا را سرو ناز
کای حجابت، عصمت و شرم و عفاف!
ماه از شوقت به گردون در طواف!
آفتاب اندر پناه معجرت
سایهافکن چتر عصمت بر سرت
این همان صحرای اندوه و بلاست
مدفن سلطان اقلیم ولاست
این همان دریاست کز موج بلا
اندر آن بشْکست کشتیّ هُدی
اندر اینجا چشمهی آب حیات
منع شد از تیرهگون«آب فرات»
مایهی بود و نبود ماسوا
شد در اینجا کشتهی تیغ جفا
شد به دست فرقهی خوار و زبون
پرچم اسلام اینجا سرنگون
آتشی اینجا عدو افروختند
وز شرارش، جان زهرا سوختند
-
بهای عصمت
تا مصحف جمال تو گردیده منظرم
آیات حُسن توست به هر جا که بنْگرم
جز آن که بینم از جلواتت به هر نگاه
سود از سواد دیدهی خونین نمیبَرم
-
اشک حسرت
ز درد دل بگویم یا غم دلدار یا هر دو؟
ز جور خصم نالم یا فراق یار یا هر دو؟
به خون دل نمیدانم ز دامن گَرد غم شویم؟
برادر! یا به اشک دیدهی خونبار یا هر دو؟
-
مجال صحبت
مادرا! ای مونس غمهای من
یاد تو، نوشینی رؤیای من
مدّتی هرچند بودم از تو دور
بود جان، بیطاقت و دل، ناصبور
صحرای اندوه
چون قطار محنت و رنج و بلا
کرد از شامات، ره در کربلا
سیّد سجّاد، زینالعابدین
قبلهی حاجات، ارباب یقین
نقطهی پرگار دنیای وجود
فخر موجودیّتِ غیب و شهود
حقّ یکتا را ثبوتِ هستِ ذات
حکمران نُه رواق و شش جهات
لمعهای ز انوار وجه کبریا
بضعهای از نفس «ختمالانبیا»
گفت با دخت شهنشاه حجاز
زینب آن باغ وفا را سرو ناز
کای حجابت، عصمت و شرم و عفاف!
ماه از شوقت به گردون در طواف!
آفتاب اندر پناه معجرت
سایهافکن چتر عصمت بر سرت
این همان صحرای اندوه و بلاست
مدفن سلطان اقلیم ولاست
این همان دریاست کز موج بلا
اندر آن بشْکست کشتیّ هُدی
اندر اینجا چشمهی آب حیات
منع شد از تیرهگون«آب فرات»
مایهی بود و نبود ماسوا
شد در اینجا کشتهی تیغ جفا
شد به دست فرقهی خوار و زبون
پرچم اسلام اینجا سرنگون
آتشی اینجا عدو افروختند
وز شرارش، جان زهرا سوختند