- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۴
- بازدید: ۶۳۵۴
- شماره مطلب: ۴۵۲۴
-
چاپ
شور رستخیز
از جفای کوفیان کفرکیش
شد به سوی کوفه، آن جمع پریش
ز ازدحام آن گروه بیتمیز
شد عیان در کوفه، شور رستخیز
کوفیانِ کوردل، گرم نظر
در تلاوت شاه را بر نیزه، سر
ستر کبری، دختر شیر خدا
چون شنید از نیزه، آن شه را صدا
دُرج لعل از عقد گوهر، باز کرد
درد دل با شاه عشق، آغاز کرد
کای سرت، سرمایهی سودای من!
آتش عشق تو، سر تا پای من!
هجر و وصلت، آتش سوزان به جِد
من در آتش، در میان این دو ضد
نه توانم دیدنت بر نیزه، سر
نه شکیبی کز تو برگیرم نظر
تا شد از سر، سایهات، ای داورم!
ریخت گردون، خاک عالم بر سرم
سوخت دور از تو، فلک، کاشانهام
میکشد اکنون سوی ویرانهام
میکشد شور سرت، ای شاه عشق!
گه سوی کوفه، گهم سوی دمشق
کوفیان کردند با افسوس و ویل
خون روان از دیده بر دامن چو سیل
جمله گفتند: ای دریغ و ای فسوس!
کی سزای نیزه بودند این رؤوس؟
گفت سجّاد آن امام راستین:
اللَّه! اللَّه! ای گروه قاسطین!
نه به خون ما، سپاه انگیختن
نه ز دیده، اشک ماتم ریختن
خود کُشید و خود همی گریید زار؟!
عارتان باد! ای گروه بدشعار!
دُخت زهرا، اختر برج شرف
عندلیب بوستان «لَو کُشف»
منطقش گویا ز نطق بوتراب
در فصاحت، زادهی «امّالکتاب»
چون پدر لب بر تکلّم برگشود
گفت: مهلاً، ای بقایای ثمود!
جای حیرانی است، این ویل و عویل
دستها ناشسته از خون قتیل
در غم آن شمعهای دلفروز
اشکها جاری است بر دامن هنوز
خوش به نقضِ عهدِ خود بشْتافتید
رشتهی خود واژگونه تافتید
آری، آری؛ این خروش و این نهیب
بر چنین کار خطا نبْوَد عجیب
آن که باشد ثار حق بر گردنش
گریهها بسیار باید کردنش
آری؛ ای کافردلان! زاری کنید
خاک بر سر زین جفاکاری کنید
دادخواهی اندکی گر دیر شد
«مهلتی بایست تا خون، شیر شد»
دید سجّادش چو این جوش و خروش
گفت با وی: مهلاً، ای عمّه! خموش
حمد! که هستی تو، ای پاکیزهجیب!
بیمعلّم، عالمهیْ اسرار غیب
-
خضرا و غبرا
ای ز داغ تو روان، خون دل از دیدهی حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخهی صور
خاکبیزان به سر، اندر سر جسم تو بنات
اشکریزان به بر از سوگ تو، شَعرای عبور
-
آهوان حرم
چون کاروانِ دشتِ بلا، رو به شام کرد
صبحِ امید اهل حرم، رو به شام کرد
قوم یهود از پی تأیید کیش خویش
سجّاد را به بستن دست، اهتمام کرد
-
میر کاروان
ای خفته خوش به بستر خون! دیده باز کن
احوال ما ببین و سپس خوابِ ناز کن
ای وارثِ سریرِ امامت! به پای خیز
بر کشتگان بیکفنِ خود، نماز کن
-
یا ایّها العزیز!
اندر جهان، عیان شده غوغای رستخیز
ای قامت تو، شور قیامت! به پای خیز
زینب بَرَت بضاعت مزجات، جان به کف
آورده با ترانهی «یا ایُّها العزیز!»
شور رستخیز
از جفای کوفیان کفرکیش
شد به سوی کوفه، آن جمع پریش
ز ازدحام آن گروه بیتمیز
شد عیان در کوفه، شور رستخیز
کوفیانِ کوردل، گرم نظر
در تلاوت شاه را بر نیزه، سر
ستر کبری، دختر شیر خدا
چون شنید از نیزه، آن شه را صدا
دُرج لعل از عقد گوهر، باز کرد
درد دل با شاه عشق، آغاز کرد
کای سرت، سرمایهی سودای من!
آتش عشق تو، سر تا پای من!
هجر و وصلت، آتش سوزان به جِد
من در آتش، در میان این دو ضد
نه توانم دیدنت بر نیزه، سر
نه شکیبی کز تو برگیرم نظر
تا شد از سر، سایهات، ای داورم!
ریخت گردون، خاک عالم بر سرم
سوخت دور از تو، فلک، کاشانهام
میکشد اکنون سوی ویرانهام
میکشد شور سرت، ای شاه عشق!
گه سوی کوفه، گهم سوی دمشق
کوفیان کردند با افسوس و ویل
خون روان از دیده بر دامن چو سیل
جمله گفتند: ای دریغ و ای فسوس!
کی سزای نیزه بودند این رؤوس؟
گفت سجّاد آن امام راستین:
اللَّه! اللَّه! ای گروه قاسطین!
نه به خون ما، سپاه انگیختن
نه ز دیده، اشک ماتم ریختن
خود کُشید و خود همی گریید زار؟!
عارتان باد! ای گروه بدشعار!
دُخت زهرا، اختر برج شرف
عندلیب بوستان «لَو کُشف»
منطقش گویا ز نطق بوتراب
در فصاحت، زادهی «امّالکتاب»
چون پدر لب بر تکلّم برگشود
گفت: مهلاً، ای بقایای ثمود!
جای حیرانی است، این ویل و عویل
دستها ناشسته از خون قتیل
در غم آن شمعهای دلفروز
اشکها جاری است بر دامن هنوز
خوش به نقضِ عهدِ خود بشْتافتید
رشتهی خود واژگونه تافتید
آری، آری؛ این خروش و این نهیب
بر چنین کار خطا نبْوَد عجیب
آن که باشد ثار حق بر گردنش
گریهها بسیار باید کردنش
آری؛ ای کافردلان! زاری کنید
خاک بر سر زین جفاکاری کنید
دادخواهی اندکی گر دیر شد
«مهلتی بایست تا خون، شیر شد»
دید سجّادش چو این جوش و خروش
گفت با وی: مهلاً، ای عمّه! خموش
حمد! که هستی تو، ای پاکیزهجیب!
بیمعلّم، عالمهیْ اسرار غیب