- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۱۰
- بازدید: ۲۰۷۲
- شماره مطلب: ۴۴۸۸
-
چاپ
دریاى خون
چون پیشواى عشق قدم در میان نهاد
مىسوخت ز آتشى که نهان داشت در نهاد
آن شمع جمع بود که بر پاى عهد خویش
تا آن دقیقه و دم آخر بایستاد
پیوسته بود باد مخالف ز هر طرف
امّا نشد خموش ز طوفان و تندباد
تنها در آن میانه پراکنده مىشدند
آن مردمان سستتر از تودۀ رماد
آن سست مردمى که دل زرپرستشان
بیم از یزید داشته و زادۀ زیاد
زین رو حسین ماند و همان محرمان راز
اصحاب خاص، اهل صفا، جوهر وداد
از پیر سالخورده رسد تا به خردسال
تا طفل شیرخوار در آغوش مرگ، شاد
شادىکنان چو عاشقِ آمادۀ وصال
یا همچو زاهدى که پسانداز کرده زاد
آن وجد و آن نشاط که دیدند از «بُریر»
در آن شبى که داشت ز پى، تیرهبامداد،
آن جنگ «عابس» و زره افکندنش که بود
با دوست، عشقبازى و با دشمنان، جهاد،
آن سینهها که تیر بلا را سپر شدند
از پاى تا درآمده، خفتند در مهاد،
وآن آخرین مراحل عشقى که روزگار
دیده است از حسین، کجا مىرود ز یاد؟
با آن همه جراحت و سوز و عطش هنوز
هر لحظه چهره بیشتر از پیشتر گشاد
کشتى شکسته داشت به دریاى خون ولى
سرشار بود و شاد که مىرفت بر مراد
زین رو به سجده رفت و خدا را سپاس گفت
از صدر زین، دمى که به روى زمین فتاد
عهد الست را همه لبّیک گفتهاند
تنها حسین بود که با سر جواب داد
هر کس گریست در غم آن پیشواى عشق
چون درگذشت، همچو «نگارنده»، شاد باد!
-
خزان گلشن
بر گلشن دین رسید چون موسم دى
شد فصل غم و زمان شادى شد طى
تا رفت سرِ سرّ خدا بر سرِ نى
در ناله شدى زینب کبرى چون نى
-
نصرانی
چون شد سر اطهر ابی عبدالله
در بزم یزید، همره آل الله
هنگام فداکاری نصرانی گفت:
لا حول و لا قوّه الّا بالله
-
وجه الله
شاهنشه دین، حسین آن وجه اله
تا جلوه سرش نمود در شام چو ماه
لب باز نمود و گفت با حال تباه:
لا حول و لا قوّه الّا بالله
-
سفینهالنّجاه
هر چند که چشمهی حیات است، حسین
لبتشنه، لب آب فرات است، حسین
غم نیست اگر غرق گناهیم همه
چون بحر کرم، فُلک نجات است، حسین
دریاى خون
چون پیشواى عشق قدم در میان نهاد
مىسوخت ز آتشى که نهان داشت در نهاد
آن شمع جمع بود که بر پاى عهد خویش
تا آن دقیقه و دم آخر بایستاد
پیوسته بود باد مخالف ز هر طرف
امّا نشد خموش ز طوفان و تندباد
تنها در آن میانه پراکنده مىشدند
آن مردمان سستتر از تودۀ رماد
آن سست مردمى که دل زرپرستشان
بیم از یزید داشته و زادۀ زیاد
زین رو حسین ماند و همان محرمان راز
اصحاب خاص، اهل صفا، جوهر وداد
از پیر سالخورده رسد تا به خردسال
تا طفل شیرخوار در آغوش مرگ، شاد
شادىکنان چو عاشقِ آمادۀ وصال
یا همچو زاهدى که پسانداز کرده زاد
آن وجد و آن نشاط که دیدند از «بُریر»
در آن شبى که داشت ز پى، تیرهبامداد،
آن جنگ «عابس» و زره افکندنش که بود
با دوست، عشقبازى و با دشمنان، جهاد،
آن سینهها که تیر بلا را سپر شدند
از پاى تا درآمده، خفتند در مهاد،
وآن آخرین مراحل عشقى که روزگار
دیده است از حسین، کجا مىرود ز یاد؟
با آن همه جراحت و سوز و عطش هنوز
هر لحظه چهره بیشتر از پیشتر گشاد
کشتى شکسته داشت به دریاى خون ولى
سرشار بود و شاد که مىرفت بر مراد
زین رو به سجده رفت و خدا را سپاس گفت
از صدر زین، دمى که به روى زمین فتاد
عهد الست را همه لبّیک گفتهاند
تنها حسین بود که با سر جواب داد
هر کس گریست در غم آن پیشواى عشق
چون درگذشت، همچو «نگارنده»، شاد باد!