- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۳
- بازدید: ۳۷۹۶۴
- شماره مطلب: ۴۴۳۶
-
چاپ
گوشۀ چشم
مگر ز حال پدر، اى پسر! تو بى خبرى؟
چرا به گوشۀ چشمى به من نمىنگرى؟
به حُسن خُلق و به شیرینى سخن، هرگز
دگر زمانه نیارد بسان تو پسرى
به خستگىّ من و داغ هجر و مرگ پسر
کسى نشان ندهد در جهان، چو من پدرى
به ناامیدى، بس باغبان بساید دست
گرش ز پاى درآید نهال باروَرى
چنان بسوخت غمت سینهام که گر نَفَسى
برون جهد ز فضاى تنور دل، شررى،
جهان و هر چه در او هست، سربهسر سوزد
به روزگار نمانَد، نشان ز خشک و ترى
ز پاى خیز که لیلاى ما شود مجنون
اگر به گوش وى از مرگ تو رسد خبرى
تو پر گشودى و تا آشیان جان رفتى
بسى نمانْد که ما هم زنیم بال و پرى
-
مادر و پسر
شنیدم که در عهد خیرالانام
رسول مکرّم، علیه السّلام
زنى را یکى طفل، گمگشته بود
چو دیوانگان، رو به مسجد نمود
-
گلشن و گلخن
وقت میدان رفتن شهزاده شد
چون پى جان باختن، آماده شد
همچو خور افکنْد بر خرگه، شعاع
بىکسان را خوانْد از بهر وداع
-
جان شیرین
هر پدر کاو بر سر جسم پسر آرد گذارى
برق مرگ وى زند بر خرمن عمرش، شرارى
اى نهال بارور! بار غم تو بر دل من
بس گرانبارى است، بارى؛ از دلم برگیر بارى
گوشۀ چشم
مگر ز حال پدر، اى پسر! تو بى خبرى؟
چرا به گوشۀ چشمى به من نمىنگرى؟
به حُسن خُلق و به شیرینى سخن، هرگز
دگر زمانه نیارد بسان تو پسرى
به خستگىّ من و داغ هجر و مرگ پسر
کسى نشان ندهد در جهان، چو من پدرى
به ناامیدى، بس باغبان بساید دست
گرش ز پاى درآید نهال باروَرى
چنان بسوخت غمت سینهام که گر نَفَسى
برون جهد ز فضاى تنور دل، شررى،
جهان و هر چه در او هست، سربهسر سوزد
به روزگار نمانَد، نشان ز خشک و ترى
ز پاى خیز که لیلاى ما شود مجنون
اگر به گوش وى از مرگ تو رسد خبرى
تو پر گشودى و تا آشیان جان رفتى
بسى نمانْد که ما هم زنیم بال و پرى