- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۸
- بازدید: ۹۶۴
- شماره مطلب: ۴۱۹۹
-
چاپ
لازمۀ سقّایی
چشمم از اشک پُر و مشک من از آب، تهی است
جگرم، غرقه به خون و تنم از تاب، تهی است
گفتم از اشک کنم، آتش دل را خاموش
پُر ز خوناب بُوَد، چشم من؛ از آب، تهی است
به روی اسب، قیامم؛ به روی خاک، سجود
این نماز ره عشق است ز آداب، تهی است
جان من میبَرَد آبی که از این مشک چکد
کشتیام غرق در آبی که ز گرداب، تهی است
هر چه بخت من سرگشته به خواب است؛ حسین!
دیدهی اصغر لبتشنهات از خواب، تهی است
دست و مشک و علمم، لازمهی هر سقّاست
دست عبّاس تو از این همه اسباب، تهی است
مشک هم، اشک به بیدستی من میریزد
بیسبب نیست اگر مشک من از آب، تهی است
شعر آن است، «شهابا»! که ز دل برخیزد
گیرم از قافیه و صنعت و القاب، تهی است
لازمۀ سقّایی
چشمم از اشک پُر و مشک من از آب، تهی است
جگرم، غرقه به خون و تنم از تاب، تهی است
گفتم از اشک کنم، آتش دل را خاموش
پُر ز خوناب بُوَد، چشم من؛ از آب، تهی است
به روی اسب، قیامم؛ به روی خاک، سجود
این نماز ره عشق است ز آداب، تهی است
جان من میبَرَد آبی که از این مشک چکد
کشتیام غرق در آبی که ز گرداب، تهی است
هر چه بخت من سرگشته به خواب است؛ حسین!
دیدهی اصغر لبتشنهات از خواب، تهی است
دست و مشک و علمم، لازمهی هر سقّاست
دست عبّاس تو از این همه اسباب، تهی است
مشک هم، اشک به بیدستی من میریزد
بیسبب نیست اگر مشک من از آب، تهی است
شعر آن است، «شهابا»! که ز دل برخیزد
گیرم از قافیه و صنعت و القاب، تهی است