- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۲/۱۴
- بازدید: ۸۳۰
- شماره مطلب: ۳۲۱۰
-
چاپ
لعل لب
بشنو از من این کلام معتبر
هست منقول از احادیث این خبر
آنکه چون دادی خدای دادگر
زوجۀ شیر خدا را یک پسر
مادر آن طفل بُد امّالبنین
بود با گلهای زهرا همنشین
مادرش دلشاد گشت از این پسر
شیر یزدان را بدادند این خبر
پس بیامد مظهر ذات اله
منزل امّالبنین از گرد راه
گفت شاها نام این طفلم بگو
لعل لب بگشا چه باشد نام او
حیدر صفدر کشید از دل نوا
گفت عباس است نامش از وفا
پس نظر کردی علی بر روی او
بوسه دادی بر رخ نیکوی او
پس یدالله آن امام حقپرست
بازوی آن طفل بگرفتی به دست
کرد بیرون دست آن طفل صغیر
چون ز قنداقه امام شیر گیر
کرد بر دستان آن کودک نظر
گشت جاری اشک آن شه از بصر
بوسه زد بر دست او میر عرب
زین عمل امّالبنین شد در عجب
گفت شاها اشک ریزی از بصر
مر بود معیوب دست این پسر؟
در جوابش گفت شاه بحر و بر
ای زن از این گفتگوها در گذر
دست عباسم ندارد هیچ عیب
نیستی آگه تو از اسرار غیب
تو ندانی سوزش قلب مرا
از دلم آگه نباشد جز خدا
این پسر سقای طفلان من است
یار و یاور بر همه آل من است
این دو دستی را که بوسم از وفا
شاخۀ طوبی بود این دستها
لیک میبینم کنار علقمه
لشکر کین با خروش همهمه
کار بر عباس بنمایند تنگ
مشک بر دوش و شود سرگرم جنگ
آخر از شمشیر ظلم اشقیا
میشود این دستها از تن جدا
چون شود بیدست جسمش روی خاک
میکنند از کین تنش را چاک چاک
«ذاکر» اندر روز و شب دارد فغان
بهر عباس علمدار جوان
لعل لب
بشنو از من این کلام معتبر
هست منقول از احادیث این خبر
آنکه چون دادی خدای دادگر
زوجۀ شیر خدا را یک پسر
مادر آن طفل بُد امّالبنین
بود با گلهای زهرا همنشین
مادرش دلشاد گشت از این پسر
شیر یزدان را بدادند این خبر
پس بیامد مظهر ذات اله
منزل امّالبنین از گرد راه
گفت شاها نام این طفلم بگو
لعل لب بگشا چه باشد نام او
حیدر صفدر کشید از دل نوا
گفت عباس است نامش از وفا
پس نظر کردی علی بر روی او
بوسه دادی بر رخ نیکوی او
پس یدالله آن امام حقپرست
بازوی آن طفل بگرفتی به دست
کرد بیرون دست آن طفل صغیر
چون ز قنداقه امام شیر گیر
کرد بر دستان آن کودک نظر
گشت جاری اشک آن شه از بصر
بوسه زد بر دست او میر عرب
زین عمل امّالبنین شد در عجب
گفت شاها اشک ریزی از بصر
مر بود معیوب دست این پسر؟
در جوابش گفت شاه بحر و بر
ای زن از این گفتگوها در گذر
دست عباسم ندارد هیچ عیب
نیستی آگه تو از اسرار غیب
تو ندانی سوزش قلب مرا
از دلم آگه نباشد جز خدا
این پسر سقای طفلان من است
یار و یاور بر همه آل من است
این دو دستی را که بوسم از وفا
شاخۀ طوبی بود این دستها
لیک میبینم کنار علقمه
لشکر کین با خروش همهمه
کار بر عباس بنمایند تنگ
مشک بر دوش و شود سرگرم جنگ
آخر از شمشیر ظلم اشقیا
میشود این دستها از تن جدا
چون شود بیدست جسمش روی خاک
میکنند از کین تنش را چاک چاک
«ذاکر» اندر روز و شب دارد فغان
بهر عباس علمدار جوان