- تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۶/۲۹
- بازدید: ۲۰۵۸
- شماره مطلب: ۲۱۴۲
-
چاپ
تقدیم به امام محمد باقر (ع)
عطر سیب و اقاقیا میداد
خـــاطراتش قشــنگ و زیبا بود
عطر سیب و اقاقیا میداد
روزهای خوشش دگرگون شد
گـــذرش تــا بـه کـــربلا افتــاد
داغ هفــتــاد و دو شقایق را
بر سرشانههای خود حس کرد
رنج زنجیر و درد سـلسله را
بر مچ دست و پای خود حس کرد
روی آییـنۀ غــرور دلش
زیر بــاران سنگ چین افتاد
دید خورشید را که چنـدین بـار
از سـر نیــزه بر زمین افتـاد
گـریههای رقیه را میدید
کــوه فریـاد در گلویش بود
محمل باز عمـه پشتِ سرش
ســر عبــاس روبـرویش بود
دید از زیــر نیــزۀ جدش
بر زمین، قطره قطره خون میریخت
دیــد در کــوفه دشمن نــامرد
سر او را به شاخهای آویخت
کودکان چموش سنگ بدست
پـای ناقه به جــانش افتادند
مردمان حرامـزادۀ شام
خـارجی زادهاش لقب دادند
از سـر بام خـاک و خاکـستر
نقل سر بود و؛ فرش راهش بود
چشم ناپاک شهر را میدیـد
غــم نـاموس در نگاهش بـود
غیـــرتش را بــه جـوش آوردند
نیزه داران مستِ سکه پرست
چــهرۀ ســرخ عمـــه را تا دید
مثـل عباس چـشم خـود را بست
-
شهر علی نشناخت بانوی خودش را
بالم شکسته، از پرم چیزی نگویم
از کوچ پر دردسرم چیزی نگویم
طوفان سختی باغمان را زیر و رو کرد
از لالههای پرپرم چیزی نگویم
-
استاد درس رزم علمدار کربلا
شاهنشه اریکۀ قدرت اباالحسن
اسطورۀ صلابت و غیرت اباالحسن
یا والی الولی، ید حق، بندۀ خلف
یا مظهر العجایب عالم، شه نجف
-
فصل بلوغ شیعه یقیناً محرم است
در کوچهها، نسیم بهشت محرم است
این شهر بی مجالس روضه، جهنم است
پیراهن سیاه عزاداری شما
زیباترین تجلی عشق مجسم است
-
شرمندهام نمردهام از رنج روضهها
آه دلم به آینه زنگار میزند
پیراهن وصال، تنش زار میزند
عمرم، جوانیام، همه خرج گناه شد
این گریهها زیان مرا جار میزند
تقدیم به امام محمد باقر (ع)
عطر سیب و اقاقیا میداد
خـــاطراتش قشــنگ و زیبا بود
عطر سیب و اقاقیا میداد
روزهای خوشش دگرگون شد
گـــذرش تــا بـه کـــربلا افتــاد
داغ هفــتــاد و دو شقایق را
بر سرشانههای خود حس کرد
رنج زنجیر و درد سـلسله را
بر مچ دست و پای خود حس کرد
روی آییـنۀ غــرور دلش
زیر بــاران سنگ چین افتاد
دید خورشید را که چنـدین بـار
از سـر نیــزه بر زمین افتـاد
گـریههای رقیه را میدید
کــوه فریـاد در گلویش بود
محمل باز عمـه پشتِ سرش
ســر عبــاس روبـرویش بود
دید از زیــر نیــزۀ جدش
بر زمین، قطره قطره خون میریخت
دیــد در کــوفه دشمن نــامرد
سر او را به شاخهای آویخت
کودکان چموش سنگ بدست
پـای ناقه به جــانش افتادند
مردمان حرامـزادۀ شام
خـارجی زادهاش لقب دادند
از سـر بام خـاک و خاکـستر
نقل سر بود و؛ فرش راهش بود
چشم ناپاک شهر را میدیـد
غــم نـاموس در نگاهش بـود
غیـــرتش را بــه جـوش آوردند
نیزه داران مستِ سکه پرست
چــهرۀ ســرخ عمـــه را تا دید
مثـل عباس چـشم خـود را بست