- تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۹/۰۳
- بازدید: ۲۶۸۰
- شماره مطلب: ۲۱۱۳
-
چاپ
نمانده چاره که آتش به استخوان افتاد
امان نداد مرا این غم و به جان افتاد
میان سینهام این درد بی امان افتاد
به راه روی زمین مینشینم و خیزم
نمانده چاره که آتش به استخوان افتاد
چنان به سینۀ خود چنگ می زنم از آه
که شعله بر پر و بال کبوتران افتاد
کشیدهام به سر خود عبا و میگویم
بیا جواد که بابایت از توان افتاد
بیا جواد که از زخمِ زهر میپیچد
شبیه عمهاش از پا نفس زنان افتاد
شبیه دخترکی که پس از پدر کارش
به خارهای بیابان به خیزران افتاد
به روی ناقۀ عریان نشسته، خوابیده
و غرق خواب پدر بود ناگهان افتاد
گرفت پهلوی خود را میان شب ناگاه
نگاه او به رخ مادری کمان افتاد
دوید بر سر دامان نشست خوابش برد
که زجر آمد و چشمش به نیمه جان افتاد
رسید زجر دوباره عزای کوچه شد و
به هر دو گونۀ زهرا ترین نشان افتاد
رسید زجر و پی خود دوان دوانش بُرد
که کار پنجۀ زبری به گیسوان افتاد
به کاروان نرسیده نفس نفس میزد
به خارهای شکسته کشان کشان افتاد
دوباره نالهای آمد عمو به دادم رس
دوباره رأس اباالفضل از سنان افتاد
-
عشق اسطرلاب مردان خداست
هرچه بادا باد! اما عشق باد
عشق بادا، عشق بادا، عشق باد
جوهر این عاشقیها عشق باد
کار دنیا کار فردا عشق باد
عقل رفت و گفت تنها عشق باد
-
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمام شوکت خود را به شکل انسان ساخت
به دست قدرت خود، خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده ز رویی، جهان گلستان ساخت
-
ماه پر آفتاب
دلی دارم و خانۀ بوتراب است
سری دارم و خاک عالیجناب است
عوض کرده روز و شبم جای خود را
که ماهی دمیده پر از آفتاب است
-
ارمنی آمد و مسلمان شد
گرچه سرگرم کسب و کارش بود
نان خور رزق کار و بارش بود
او که با عالم خودش میساخت
روز و شب با غم خودش میساخت
نمانده چاره که آتش به استخوان افتاد
امان نداد مرا این غم و به جان افتاد
میان سینهام این درد بی امان افتاد
به راه روی زمین مینشینم و خیزم
نمانده چاره که آتش به استخوان افتاد
چنان به سینۀ خود چنگ می زنم از آه
که شعله بر پر و بال کبوتران افتاد
کشیدهام به سر خود عبا و میگویم
بیا جواد که بابایت از توان افتاد
بیا جواد که از زخمِ زهر میپیچد
شبیه عمهاش از پا نفس زنان افتاد
شبیه دخترکی که پس از پدر کارش
به خارهای بیابان به خیزران افتاد
به روی ناقۀ عریان نشسته، خوابیده
و غرق خواب پدر بود ناگهان افتاد
گرفت پهلوی خود را میان شب ناگاه
نگاه او به رخ مادری کمان افتاد
دوید بر سر دامان نشست خوابش برد
که زجر آمد و چشمش به نیمه جان افتاد
رسید زجر دوباره عزای کوچه شد و
به هر دو گونۀ زهرا ترین نشان افتاد
رسید زجر و پی خود دوان دوانش بُرد
که کار پنجۀ زبری به گیسوان افتاد
به کاروان نرسیده نفس نفس میزد
به خارهای شکسته کشان کشان افتاد
دوباره نالهای آمد عمو به دادم رس
دوباره رأس اباالفضل از سنان افتاد