- تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۴/۲۴
- بازدید: ۱۵۸۴
- شماره مطلب: ۱۵۲۴
-
چاپ
خاتم انگشترت عباس بود
السلام ای بانوی نیکو سرشت
فاطمه امالبنین یاس بهشت
نور حق شد از جمالت منجلی
بعد زهرا یار و غمخوار علی
بحر ایمان را تو گوهر پروری
مادر ماه و سه زیبا اختری
تو سن عز و شرف در دست توست
ساقی جود و کرم پابست توست
چشمه سار عشق جان بوتراب
همسفر با نور برتر ز آفتاب
در کلامت عطر و بوی یاس بود
خاتم انگشترت عباس بود
او وفا را اعتباری تازه داد
او ادب را نام پر آوازه داد
او سپاه عشق را سر لشکر است
ساقی امّا از همه تشنهتر است
او ارادت را ز تو آموخته
نور ایمان را چنین افروخته
او سراپا عاشق دلدار بود
بر وفای عهد خود پادار بود
چشم و دست و سر فدای یار کرد
عقل را مات چنین ایثار کرد
تا که آمد کاروان از کربلا
در مدینه قبلۀ اهل ولا
چون شدی آگه ز حال نور عین
ذکر جاری بر لبت بودی حسین
نرد جان خویشتن را باختی
زینبت دیدی ولی نشناختی
گفت مادر من که در تاب و تبم
آری آری دختر تو زینبم
تا شنیدی قصههای داغ را
قصههای باغبان و باغ را
این چنین گفتی به آوای جلی
کو گل باغم حسین ابن علی
گفت زینب آن صفای عالمین
کشته شد مادر غریبانه حسین
در یم خون غوطه ور شد پیکرش
شد جدا از تن ز ضربتها سرش
داغ فرزندان اگر بر دل نشست
داغ مولا قامت سروت شکست
بعد از آن شد بیت الحزانت بقیع
همنوا و دل پریشانت بقیع
سوخت سر تا پای طاهر از غمت
بس که جانسوز است حزن و ماتمت
-
به جنت، فاطمه صاحب عزا شد
به بستر خفته بانویی حزینه
در اوج غربت و غم در مدینه
به سینه دارد او یک باغ لاله
شده قوت و غذایش آه و ناله
-
خاتم انگشترت عباس شد
السلام ای بانوی والا تبار
فاطمه امالبنین، روح وقار
کوکب برج ولایت نام توست
یک جهان حجب وحیا درجام توست
-
فاطمه نامی و هم امالبنین
ای که نامت زینت عرش برین
ماه بانوی سماوات و زمین
فاطمه نامی و هم امالبنین
قوت قلب امیرالمؤمنین
خاتم انگشترت عباس بود
السلام ای بانوی نیکو سرشت
فاطمه امالبنین یاس بهشت
نور حق شد از جمالت منجلی
بعد زهرا یار و غمخوار علی
بحر ایمان را تو گوهر پروری
مادر ماه و سه زیبا اختری
تو سن عز و شرف در دست توست
ساقی جود و کرم پابست توست
چشمه سار عشق جان بوتراب
همسفر با نور برتر ز آفتاب
در کلامت عطر و بوی یاس بود
خاتم انگشترت عباس بود
او وفا را اعتباری تازه داد
او ادب را نام پر آوازه داد
او سپاه عشق را سر لشکر است
ساقی امّا از همه تشنهتر است
او ارادت را ز تو آموخته
نور ایمان را چنین افروخته
او سراپا عاشق دلدار بود
بر وفای عهد خود پادار بود
چشم و دست و سر فدای یار کرد
عقل را مات چنین ایثار کرد
تا که آمد کاروان از کربلا
در مدینه قبلۀ اهل ولا
چون شدی آگه ز حال نور عین
ذکر جاری بر لبت بودی حسین
نرد جان خویشتن را باختی
زینبت دیدی ولی نشناختی
گفت مادر من که در تاب و تبم
آری آری دختر تو زینبم
تا شنیدی قصههای داغ را
قصههای باغبان و باغ را
این چنین گفتی به آوای جلی
کو گل باغم حسین ابن علی
گفت زینب آن صفای عالمین
کشته شد مادر غریبانه حسین
در یم خون غوطه ور شد پیکرش
شد جدا از تن ز ضربتها سرش
داغ فرزندان اگر بر دل نشست
داغ مولا قامت سروت شکست
بعد از آن شد بیت الحزانت بقیع
همنوا و دل پریشانت بقیع
سوخت سر تا پای طاهر از غمت
بس که جانسوز است حزن و ماتمت