- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۱۲/۱۸
- بازدید: ۱۸۵۹
- شماره مطلب: ۱۱۷۰
-
چاپ
داغی که از جنس لاله است
میآید از سمتِ مغرب، اسبی که تنهای تنهاست
تصویر مردی که رفته است، در چشمهایش هویداست
یالش که همزاد موج است، دارد فراز و فرودی
اما فرازی که بشکوه، اما فرودی که زیباست
در عمق یادش نهفته است خشمی که پایان ندارد
در زیر خاکستر او، گلهای آتش شکوفاست
در جان او ریشه کرده است، عشقی که زخمیترین است
زخمی که از جنس گودال، اما به ژرفای دریاست
داغی که از جنس لاله است در چشم اشکش شکفته است
با سرکشیهای آتش، در آب و آیینه پیداست
هم زین او واژگون است، هم یال او غرق خون است
جایی که باید بیفتد از پای زینب، همین جاست!
دارد زبان نگاهش، با خود سلام و پیامی
گویی سلامش که زینب اما پیامش به دنیاست
از پا سوار من افتاد، تا آنکه مردی بتازد
در صحنههایی که امروز، درعرصههایی که فرداست
این اسب بی صاحب انگار، در انتظار سواری است
تا کاروان را براند در امتدادی که پیداست
-
دیدم آخر آنچه را نادیدنی است
در دل من داغها از لالههاست
همچو نی در بند بندش نالههاست
با خیال لالهها صحرانورد
راه میپوید ولی با پای درد
-
در آخرین پگاه
همره شدند، قافلهای را که مانده بود
تا طی کنند مرحلهای را که مانده بود
با طرح یک سؤال، به پاسخ رسیدهاندحل کردهاند مسئلهای را که مانده بود
-
آرزوی سپید
روح بزرگش دمیده است، جان در تنِ کوچک من
سرگرم گفتوشنود است، او با منِ کوچک من
وقتی که شبهای تارم، در آرزوی سپیده است
خورشید او میتراود، از روزنِ کوچک من
-
رجعت سرخ
کربلا را میسرود این بار، روی نیزهها
با دو صد ایهام معنیدار، روی نیزهها
نینوایی شعر او از نای هفتاد و دو نی
مثل یک ترجیع شد تکرار، روی نیزهها
داغی که از جنس لاله است
میآید از سمتِ مغرب، اسبی که تنهای تنهاست
تصویر مردی که رفته است، در چشمهایش هویداست
یالش که همزاد موج است، دارد فراز و فرودی
اما فرازی که بشکوه، اما فرودی که زیباست
در عمق یادش نهفته است خشمی که پایان ندارد
در زیر خاکستر او، گلهای آتش شکوفاست
در جان او ریشه کرده است، عشقی که زخمیترین است
زخمی که از جنس گودال، اما به ژرفای دریاست
داغی که از جنس لاله است در چشم اشکش شکفته است
با سرکشیهای آتش، در آب و آیینه پیداست
هم زین او واژگون است، هم یال او غرق خون است
جایی که باید بیفتد از پای زینب، همین جاست!
دارد زبان نگاهش، با خود سلام و پیامی
گویی سلامش که زینب اما پیامش به دنیاست
از پا سوار من افتاد، تا آنکه مردی بتازد
در صحنههایی که امروز، درعرصههایی که فرداست
این اسب بی صاحب انگار، در انتظار سواری است
تا کاروان را براند در امتدادی که پیداست