دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
ببین خواهر آمده...

باز این چه شورش است؟ مگر محشر آمده

خورشید سر برهنه به صحرا در آمده

 

 آتش به کام و زلف پریشان و سرخ روی

این آفتاب از افقی دیگر آمده

هرکه را گم کرده‌ای ای عشق در او جستجو کن

کیست این؟ آوای کوهستانی داوود با او

هرم صدها دشت با او، لطف صدها رود با او

 

هرکه را گم کرده‌ای ای عشق در او جستجو کن

شمس با او، قیس با او، نوح با او، هود با او

کوچۀ بی‌عاطفه

خنده بر پاره‌گریبانی‌مان می‌کردند

 خنده بر بی‌سر و سامانی‌مان می‌کردند

 

هرچه ما آیه و قرآن و دعا می‌خواندیم

بیشتر شک به مسلمانی‌مان می‌کردند

آنچه نکرده ست کسی

بغض مرا بار شتر می‌کنید

کولۀ عشق است که پر می‌کنید

  می‌روی آن گونه که طوفان کنی

آنچه نکرده‌ ست کسی آن کنی  

شمر تعزیه

غرق خون وقت صحنۀ آخر بین گودال داشت جان می‌داد با نفس‌های گرم و بی رمقش دل حضار را تکان می‌داد

رستخیز عام

حسی درون توست که دلگیر و مبهم است

اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است

 

شعر کتیبه دور سرم چرخ می‌زند

«باز این چه شورش است که در خلق عالم است»

 

اشک ستاره

مثل پیغمبری سرِ نیزه، وه چه دل می‌بری سرِ نیزه

باز هم از نگات می‌ترسند، تو خودِ حیدری سر نیزه

 

همه‌جا من سر تو را دیدم، گاه دوری و گاه هم نزدیک

گاه پیش علیِ‌اکبر و گاه، در بر اصغری سرِ نیزه

از سر مرا تو باز مکن

گیرم که رد کنی دل ما را، خدا که هست باشد محل نده... قسم مرتضی که هست

وقتی قسم به معجر زینب قبول نیست چادر نماز حضرت خیر النسا که هست

حماسه پشت حماسه

کم کم غروب واقعه از راه می‌رسید یک زن میان دشت سراسیمه می‌دوید

این خیمه‌ها نبود که آتش گرفته بود آتش میان سینۀ او شعله می‌کشید

گریۀ خدا

یکی ز خیل شهیدان گوشۀ چمنش سلام ما برساند به صبح پیرهنش

کسی که بوی هوالعشق می‌دهد نفسش کسی که عطر هوالله می‌دهد دهنش

بوی خداوند فریب

پیچیده دراین دشت عجب بوی عجیبی

بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی یا قافله‌ای رد شده بارش همه گلبرگ

جامانده از آن قافله عطر گل سیبی

کسی که...

نشسته سایه‌ای از آفــــــــــــتاب بر رویش به روی شانۀ طوفان رهاست گیسویش

 

ز دوردست، سواران دوباره می‌آیند که بگذرند به اسبان خویش از رویش

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×