دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
یک قطرۀ باران

ای کاش فرات هم بیابان می‌شد

تا تربت پاک تو فراوان می‌شد

 

دیدند و دریدند ... خدا! کاش که مشک

اندازۀ یک قطرۀ باران می‌شد

 

آفتاب جاری

از پیکر گل، گلاب جاری شده بود

در علقمه آفتاب جاری شده بود

افتاده به روی خاک دستی با مشک

خون از شریان آب جاری شده بود

 

به مناسبت روز حافظ
آخرین قطره

ناگهان سایۀ خورشید به صحرا افتاد

آسمان خم شده و ماه به دریا افتاد

 

پیش از این بود که مردی دل خود را گم کرد

آن چنان رفت که یکباره زمین جا افتاد

سقای سبز

عشق یعنی بر لب دریای سبز

ایستاده یک نفر سقای سبز

 

تشنگان را آب حیوان می‌دهد

دست‌هایی سبز با صهبای سبز

کنار علقمه

دو تیر یکسره چشم امیدم از تو بریده

یکی نشسته به مشک و یکی نشسته به دیده

 

ز جای خیز و بیا همرهم به خیمه و مپسند

که پیش چشم عدو رو کنم به خیمه خمیده

یاد تشنگی

سقا به مشک، آب برای حرام نداشت

افتاده روی خاک و به دستش علم نداشت

 

از بس که تیر بر تن او بوسه داده بود

جایی برای بوسه ز سر تا قدم نداشت

ذکر حضرت عباس (ع)

آن شنیدستم یکی ز اصحاب حال                              

کرده روزی از در رحمت سؤال

 

کاندرین عهد از رفیقان طریق                                 

رهروان نعمت اللهی فریق

ذکر حضرت عباس (ع)

باز از میخانه، دل بویی شنید                                   

گوشش از مستان، هیاهویی شنید

 

دوستان را رفت، ذکر از دوستان                              

پیل را یاد آمد از هندوستان

 

حضرت عباس (ع)

 

باز لیلی زد به گیسو شانه را                                    

سلسله جنبان شد این دیوانه را

 

سنگ بردارید ای فرزانگان                                      

ای هجوم آرنده بر دیوانگان

بی‌یاس، بی‌عبّاس

آن مشت آب

اگر به لب‌ها می‌رسید

تاریخ چه می‌کرد

بی‌عشق؟

فرمانروای فرات

چو برقی از نیام باد آمد

ز قعر آهن و پولاد آمد

 

فراتی می­‌خرامد در خروشش

به صحرا جوش جوشن شد ز جوشش

نخل‌های پرسوخته

پنجه بر ابر می‌­سایید

تا خوشه‌­های رطب را

آب دهد

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×