- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۱۰/۲۷
- بازدید: ۲۰۴۴
- شماره مطلب: ۸۶۹
-
چاپ
مگر محشر آمده؟
باز این چه شورش است مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا درآمده
آتش به کام و زلف پریشان و سرخ روی
این آفتاب از افقی دیگر آمده
چون روز روشن است که قصدش مصاف نیست
این شاه کم سپاه که بی لشکر آمده
یاران نظر کنید به پهلو گرفتنش
این کشتی نجات که بی لنگر آمده
«شاعر شکست خوردۀ توفان واژههاست»
یا این غزل بهانۀ چشم تر آمده؟
بانگ فیاسیوف خذینی است بر لبش
خنجر فروگذاشته با حنجر آمده
آورده با خودش همه از کوچک و بزرگ
اصغر بغل گرفته و با اکبر آمده
ای تشنگان سوخته لب تشنگی بس است
سر برکنید ساقی آب آور آمده
این ساقی علم به کف بی بدیل کیست؟
عطشان در آب رفته و عطشانتر آمده
این ساقی رشید که در بزم می کشان
بی دست و بی پیاله و بی ساغر آمده
آتش به خیمههای دل عاشقان زده
این آتشی که رفته و خاکستر آمده
آبی نمانده روزه بگیرید نخلها
نخل امید رفته ولی بی سر آمده
جای شریف بوسۀ پیغمبر خداست
این نیزهای که از همه بالاتر آمده
آن سر که تا همیشه سر از آفتاب بود
امشب به خون نشسته به تشت زر آمده
ای دست پر سخاوت روشن گشوده شو
در یوزهای به نیت انگشتر آمده
بوی بهشت دارد و همواره زنده است
این باغ گل به چشمت اگر پرپر آمده
بگذار تا دمی به جمالت نظر کنم
هفتاد و دومین گل از خون بر آمده
لب واکن از هم ای تن بی سر حسین من!
حرفی به لب بیار ببین خواهر آمده ...
-
روایت روشن
برپا شده است در دل من خیمۀ غمی
جانم! چه نوحه و چه عزا و چه ماتمی
عمری است دلخوشم به همین غم که در جهان
غیر از غمت نداشتهام یار و همدمی
-
هوای انار
دلم گرفته، هوای بهار کرده دلم
هوای گریۀ بی اختیار کرده دلم
رها کن از لب بام آن دو بافه گیسو را
هوای یک شب دنبالهدار کرده دلم
-
بهار گم شده
آهم برای آینه داری که گم شده است
یاری که گم شده است، دیاری که گم شده است
تقویمها خزان به خزان زرد میشوند
در جستجوی بوی بهاری که گم شده است
-
سه پردۀ عشق، پردۀ سوم
میشود باز پردهای دیگر
پردهای سرخ، پردهای پرپر
پردهای، در میان آتش و دودپردهای، در میان خاکستر
ای فدای تو هم دل و هم جانمنم آنک حماسهای دیگر
مگر محشر آمده؟
باز این چه شورش است مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا درآمده
آتش به کام و زلف پریشان و سرخ روی
این آفتاب از افقی دیگر آمده
چون روز روشن است که قصدش مصاف نیست
این شاه کم سپاه که بی لشکر آمده
یاران نظر کنید به پهلو گرفتنش
این کشتی نجات که بی لنگر آمده
«شاعر شکست خوردۀ توفان واژههاست»
یا این غزل بهانۀ چشم تر آمده؟
بانگ فیاسیوف خذینی است بر لبش
خنجر فروگذاشته با حنجر آمده
آورده با خودش همه از کوچک و بزرگ
اصغر بغل گرفته و با اکبر آمده
ای تشنگان سوخته لب تشنگی بس است
سر برکنید ساقی آب آور آمده
این ساقی علم به کف بی بدیل کیست؟
عطشان در آب رفته و عطشانتر آمده
این ساقی رشید که در بزم می کشان
بی دست و بی پیاله و بی ساغر آمده
آتش به خیمههای دل عاشقان زده
این آتشی که رفته و خاکستر آمده
آبی نمانده روزه بگیرید نخلها
نخل امید رفته ولی بی سر آمده
جای شریف بوسۀ پیغمبر خداست
این نیزهای که از همه بالاتر آمده
آن سر که تا همیشه سر از آفتاب بود
امشب به خون نشسته به تشت زر آمده
ای دست پر سخاوت روشن گشوده شو
در یوزهای به نیت انگشتر آمده
بوی بهشت دارد و همواره زنده است
این باغ گل به چشمت اگر پرپر آمده
بگذار تا دمی به جمالت نظر کنم
هفتاد و دومین گل از خون بر آمده
لب واکن از هم ای تن بی سر حسین من!
حرفی به لب بیار ببین خواهر آمده ...