- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۴/۰۱
- بازدید: ۸۸۵۴
- شماره مطلب: ۶۸۱۴
-
چاپ
سقای تشنه لب
بشنو از نی نالههای نینوا
داستان جانگداز کربلا
قصۀ دریا دلان ماه وش
بر لب دریا و سوزان از عطش
ظهر بود و زیر تیغ آفتاب
تشنه کـامان از عطش در التهاب
خیمهها از تشنگی بی تاب بود
دیدهها در انتظار آب بود
یک طرف اصحاب جانباز حسین
رزمجویان سرافراز حسین
عابدان نیمه شبهای دراز
واله و شیدایـی راز و نیاز
با ولایت جانشان آمیخته
تیغها را بهر رزم آهیخته
سوی دیگر لشکر کفر یزید
فاسق و میخواره و پست و پلید
یک طرف هفتاد سرو ناز باغ
سوی دیگر ارتش کفر و نفاق
یک طرف هفتاد نخل پر ثمر
در مقابل خصم دون و فتنه گر
کوفیان سست عهد نابکار
در عدد بودند افزون از شمار
بسته بود از کینه آن قوم لعین
آب بر فرزند خیر المرسلین
سینهها میسوخت از فرط عطش
گوئیا افروخته در سینه تش
اصغر شش ماهه اندر تاب و تب
آب را با گریه میکرد او طلب
چون که عباس آن علمدار رشید
خیمهها را از عطش بی تاب دید
کودکان را یافت وقت کارزار
تشنه لب در خیمه بی صبر و قرار
مشک را بگرفت آن نیکو لقا
ماه وش، سقای دشت کربلا
با اشارتهای پور فاطمه
شد روان عباس سوی علقمه
چهرهاش چون قرص روی ماه بود
مهر و مه بودند نزدش در سجود
قامتش چون سرو، سرو سرفراز
دیدگانش محمل صد رمز و راز
چون علی در راه حق بود استوار
تیغ حیدر داشت بر کف یادگار
مرکبش مانند طوفان میدوید
چون قلم بر خاکها خط میکشید
در مسیر علقمه آن رادمرد
خویش را بهر نبرد آماده کرد
تا صفوف خصم ره پیمود او
تا که شد با خیل دشمن روبرو
یک به یک افکند دشمن را به خاک
کی دلیران را بود از خصم، باک؟
با شجاعت حلقه دشمن گسیخت
دشمن از هر سو که میشد، میگریخت
از مصاف آن جوان فتنه سوز
در هراس افتاد خصم تیره روز
تیغ شمشیر علمدار جوان
بر درید از هم صفوف کوفیان
راه را تا ساحل دریا گشود
لحظهای زان پس کنار آب بود
آب میزد چشمک از بالای رود
گوئیا شعری بدینسان میسرود
آب میگفت: «این منم آب فرات
تشنه کامان را همی بخشم حیات
دشتها را آبیاری میکنم
نخلها را پاسداری میکنم
بسترم از برق آب آیینهوار
سبزهها دارند از من یادگار
گر بیابم تشنه بی تابش کنم
بعد از آن با عشوه سیرابش کنم
بینمت با لعل عطشان ای دلیر
خشکتر از خاک سوزان کویر
ای ستاره، ماه زیبا، وای قمر
تشنهای اما من از تو تشنه تر
تشنه آنم که سیرابم شوی
مرکب امواج زیبایم شوی
موجهایم را بگیری در بغل
آب را نوشی گوارا چون عسل
تشنه آنم که که در کامت شوم
زخمهایت را بشویم دم به دم
میشود نزدم بیاسایی دمی
یا بنوشی زآب شیرینم کمی؟
هان تویی اینجا و دریا روبرو
جرعۀ آبی بریز اندر گلو
ای دلاور با تو هستم گوش کن
اندکی زین آب، اینک نوش کن
وقت آن باشد کزین آب زلال
کام خود سیراب سازی بی مجال»
دست برد آنگه علمدار رشید
در میان آب و قدری زان کشید
خواست تا یک جرعه نوشد زآب رود
آتش دل را کند خاموش زود
آب را تا نزد لبها برد راه
سوی میدان گاه میکرد او نگاه
ناگهان افتاد او یاد حسین
خاطرش سر زد به اولاد حسین
دیدهها را دوخت بر روی خیام
یادش آمد کودکان تشنه کام
آب را در بحر جاری ریخت باز
داد پاسخ اینچنین آن پاکباز
این منم فرزند پاک مرتضی
مظهر ایمان و ایثار و وفا
در بنی هاشم چو ماه انورم
تاج دین و فخر و عزت بر سرم
گر که ماهم، نور دارم از حسین
سینهای پرشور دارم از حسین
او چو خورشید است و من همچون قمر
میزنم بر گرد او هر لحظه پر
پس بدان آخر که او جان من است
دلبر دل، جان جانان من است
زهر در کامم شود بی او، عسل
روز با شام سیه گردد بدل
نیست آیین جوانمردان ناب
مه شود سیراب و عطشان، آفتاب
راه پاک عشقبازی نیست این
کی بود رسم وفاداری چنین؟
هر که دل بر او سپرد ایمن شود
وانکه با او نیست، اهریمن شود
آن رسول حق که شد فخر زمن
گفت من باشم زاو، او هم زمن
بر گلویش بوسه میزد بارها
در کمالش گفت او گفتارها
اوست مصباح درخشان حیات
کشتی عشق است از بهر نجات
جان فدای لعل عطشانت حسین
دست من بادا به دامانت حسین
یا رسانم آب را با صد امید
یا که من هم تشنه میگردم شهید
دیده کس آیا به گیتی این مرام
بر لب دریا و ساقی تشنه کام؟
آن جوانمرد رشید بی مثال
مشک را پر کرد از آب زلال
یکه تاز و شیر میدان نبرد
بعد از آن آهنگ رجعت ساز کرد
راه را بستند قوم بی حیا
تا مبادا او رسد تا خیمهها
با شجاعت رزم کرد آن با وفا
یک به یک انداخت دشمن را ز پا
تیغها مأنوس شد با پیکرش
گشت چون شق القمر فرق سرش
ضربت شمشیر اصحاب جفا
شد سبب یک دست او گردد جدا
آن علمدار رشید و نامور
مشک را بگرفت با دست دگر
گفت با قوم ستمکار لعین
ماه رخشان بنی هاشم چنین
من ابالفضلم علمدار حسین
یاور و سقا و سردار حسین
شهد شیرین لقا نوشیدهام
جامۀ عهد و وفا پوشیدهام
گر که دستانم شود از تن جدا
یا شود فرقم ز تیغ کین دو تا
بشکند ار خصم دون بال و پرم
پاره پاره گر نماید پیکرم
گر ببارد تیغهای اهرمن
دم به دم بر سینۀ عطشان من
حامیام بر دین و آیین رسول
کی جدا گردم ز فرزند رسول؟
بارش باران تیر آغاز شد
گوئیا باب شهادت باز شد
تیرها بگریخت از بند کمان
سوی عباس رشید و قهرمان
نیزه ها بگرفت سقا را هدف
تیر باران گشت او از هر طرف
وز هجوم تیغهای اهرمن
دست دیگر هم جدا شد از بدن
پیکر بی دست او شد ریش ریش
مشک را بگرفت با دندان خویش
تا مبادا مشک را تیری رسد
یا بدو زخمی ز شمشیری رسد
زیر لب میگفت آن ماه منیر
«ای خدا این مشک را از من مگیر»
چون که دید آن پایمردی را عدو
گفت تا این مشک باشد نزد او
می خروشد همچنان شیر ژیان
پس هدف گیرید مشکش بی امان
تیرها بار دگر از چله رست
از چپ و از راست، از بالا و پست
تا که تیر خصم مشکش را درید
آب بیرون جست و سقا ناامید
مشک چون شد پاره پاره، چاک چاک
بر زمین افتاد ماه تابناک
گفت آن لحظه به مشک آن قرص ماه
از چه بگذاری مرا در نیمه راه؟
داستان عاشقی از من شنو
جان اگر از کف رود، از کف مرو
بی تو دیگر جام امیدم شکست
بر دلم زنگار نومیدی نشست
آب تو با خون من آمیخته
هر دو یک جا روی صحرا ریخته
نوش کنای خاک دشت کربلا
آب را، خون مرا، جان مرا
نوش کن سیراب شو از خون دل
تا بروید لالهها زین آب و گل
کرد زان پس او نظر از راه دور
گوئیا دارد حسین آنجا حضور
گفت با او یا حسین ادرک اخاک
رس به فریادم که افتادم به خاک
تا شنید آواز مه را آفتاب
شد روانه سویش آنگه با شتاب
چون به بالینش رسید آن نازنین
دید علمدارش فتاده بر زمین
چهرهاش مجروح بود و لاله گون
پیکر بی دست او هم غرق خون
اشکها بر روی نیکویش دوید
داد از کف طاقت و پشتش خمید
پس گرفت او را در آغوشش حسین
زمزمه میکرد در گوشش حسین
ای برادر دیدهها را باز کن
با من اینک گفتگو آغاز کن
خیز بار دیگرای آزادمرد
تا مرا یاری کنی در این نبرد
میروی آهسته ای سرو روان
از تنم بیرون رود گویی روان
کیست دیگر تا مرا یاری کند
یا در این میدان علمداری کند؟
سینهام گردیده کانون الم
بر چه کس برگو تو بسپارم علم؟
عاقبت آن اختر سیمینه رو
با حسین آغاز کرد این گفتگو
ای سپهدار دلیر کربلا
گر که بی آب آمدم عفوم نما
شرمسارم ای برادر زین سبب
هست عباس تو خود هم تشنه لب
کاش میشد تا که من هفتاد بار
جان فدایت سازم اندر کارزار
لیک تقدیر الهی شد چنین
حمد و الشکر لرب العالمین
گفت این را و پس از آن شد خموش
بحر شد بی تاب و آمد در خروش
علقمه چون لالهها خونرنگ شد
آسمان گریان، زمین دلتنگ شد
شد ملائک در عزا و نوحه خوان
نالهای پیچید در هفت آسمان
خلق عالم مویه کن برسر بکوب
ماه تابان است در حال غروب
لالهای دیگر ز باغ مصطفی
رخت بر بست از میان لاله ها
دیدهها بار دگر پر آب شد
لحظه شیرین دق الباب شد
باب حاجت را بکوب اینک تو باز
تا بگردد دربهای بسته باز
کاروان خیل عاشورائیان
سوی معشوق است هر لحظه روان
روز عاشوراست هر روز خدا
زیر پای ماست هر جا کربلا
پس الا ای طالب آزادگی
ای گل زیبای باغ زندگی
نیکخو چون غنچههای یاس باش
در جوانمردانگی عباس باش
درس از آن لعل عطشانش بگیر
در پیاش بشتاب و دامانش بگیر
رایتش برگیر بر کف ای جوان
هان تویی اینک علمدار زمان
سقای تشنه لب
بشنو از نی نالههای نینوا
داستان جانگداز کربلا
قصۀ دریا دلان ماه وش
بر لب دریا و سوزان از عطش
ظهر بود و زیر تیغ آفتاب
تشنه کـامان از عطش در التهاب
خیمهها از تشنگی بی تاب بود
دیدهها در انتظار آب بود
یک طرف اصحاب جانباز حسین
رزمجویان سرافراز حسین
عابدان نیمه شبهای دراز
واله و شیدایـی راز و نیاز
با ولایت جانشان آمیخته
تیغها را بهر رزم آهیخته
سوی دیگر لشکر کفر یزید
فاسق و میخواره و پست و پلید
یک طرف هفتاد سرو ناز باغ
سوی دیگر ارتش کفر و نفاق
یک طرف هفتاد نخل پر ثمر
در مقابل خصم دون و فتنه گر
کوفیان سست عهد نابکار
در عدد بودند افزون از شمار
بسته بود از کینه آن قوم لعین
آب بر فرزند خیر المرسلین
سینهها میسوخت از فرط عطش
گوئیا افروخته در سینه تش
اصغر شش ماهه اندر تاب و تب
آب را با گریه میکرد او طلب
چون که عباس آن علمدار رشید
خیمهها را از عطش بی تاب دید
کودکان را یافت وقت کارزار
تشنه لب در خیمه بی صبر و قرار
مشک را بگرفت آن نیکو لقا
ماه وش، سقای دشت کربلا
با اشارتهای پور فاطمه
شد روان عباس سوی علقمه
چهرهاش چون قرص روی ماه بود
مهر و مه بودند نزدش در سجود
قامتش چون سرو، سرو سرفراز
دیدگانش محمل صد رمز و راز
چون علی در راه حق بود استوار
تیغ حیدر داشت بر کف یادگار
مرکبش مانند طوفان میدوید
چون قلم بر خاکها خط میکشید
در مسیر علقمه آن رادمرد
خویش را بهر نبرد آماده کرد
تا صفوف خصم ره پیمود او
تا که شد با خیل دشمن روبرو
یک به یک افکند دشمن را به خاک
کی دلیران را بود از خصم، باک؟
با شجاعت حلقه دشمن گسیخت
دشمن از هر سو که میشد، میگریخت
از مصاف آن جوان فتنه سوز
در هراس افتاد خصم تیره روز
تیغ شمشیر علمدار جوان
بر درید از هم صفوف کوفیان
راه را تا ساحل دریا گشود
لحظهای زان پس کنار آب بود
آب میزد چشمک از بالای رود
گوئیا شعری بدینسان میسرود
آب میگفت: «این منم آب فرات
تشنه کامان را همی بخشم حیات
دشتها را آبیاری میکنم
نخلها را پاسداری میکنم
بسترم از برق آب آیینهوار
سبزهها دارند از من یادگار
گر بیابم تشنه بی تابش کنم
بعد از آن با عشوه سیرابش کنم
بینمت با لعل عطشان ای دلیر
خشکتر از خاک سوزان کویر
ای ستاره، ماه زیبا، وای قمر
تشنهای اما من از تو تشنه تر
تشنه آنم که سیرابم شوی
مرکب امواج زیبایم شوی
موجهایم را بگیری در بغل
آب را نوشی گوارا چون عسل
تشنه آنم که که در کامت شوم
زخمهایت را بشویم دم به دم
میشود نزدم بیاسایی دمی
یا بنوشی زآب شیرینم کمی؟
هان تویی اینجا و دریا روبرو
جرعۀ آبی بریز اندر گلو
ای دلاور با تو هستم گوش کن
اندکی زین آب، اینک نوش کن
وقت آن باشد کزین آب زلال
کام خود سیراب سازی بی مجال»
دست برد آنگه علمدار رشید
در میان آب و قدری زان کشید
خواست تا یک جرعه نوشد زآب رود
آتش دل را کند خاموش زود
آب را تا نزد لبها برد راه
سوی میدان گاه میکرد او نگاه
ناگهان افتاد او یاد حسین
خاطرش سر زد به اولاد حسین
دیدهها را دوخت بر روی خیام
یادش آمد کودکان تشنه کام
آب را در بحر جاری ریخت باز
داد پاسخ اینچنین آن پاکباز
این منم فرزند پاک مرتضی
مظهر ایمان و ایثار و وفا
در بنی هاشم چو ماه انورم
تاج دین و فخر و عزت بر سرم
گر که ماهم، نور دارم از حسین
سینهای پرشور دارم از حسین
او چو خورشید است و من همچون قمر
میزنم بر گرد او هر لحظه پر
پس بدان آخر که او جان من است
دلبر دل، جان جانان من است
زهر در کامم شود بی او، عسل
روز با شام سیه گردد بدل
نیست آیین جوانمردان ناب
مه شود سیراب و عطشان، آفتاب
راه پاک عشقبازی نیست این
کی بود رسم وفاداری چنین؟
هر که دل بر او سپرد ایمن شود
وانکه با او نیست، اهریمن شود
آن رسول حق که شد فخر زمن
گفت من باشم زاو، او هم زمن
بر گلویش بوسه میزد بارها
در کمالش گفت او گفتارها
اوست مصباح درخشان حیات
کشتی عشق است از بهر نجات
جان فدای لعل عطشانت حسین
دست من بادا به دامانت حسین
یا رسانم آب را با صد امید
یا که من هم تشنه میگردم شهید
دیده کس آیا به گیتی این مرام
بر لب دریا و ساقی تشنه کام؟
آن جوانمرد رشید بی مثال
مشک را پر کرد از آب زلال
یکه تاز و شیر میدان نبرد
بعد از آن آهنگ رجعت ساز کرد
راه را بستند قوم بی حیا
تا مبادا او رسد تا خیمهها
با شجاعت رزم کرد آن با وفا
یک به یک انداخت دشمن را ز پا
تیغها مأنوس شد با پیکرش
گشت چون شق القمر فرق سرش
ضربت شمشیر اصحاب جفا
شد سبب یک دست او گردد جدا
آن علمدار رشید و نامور
مشک را بگرفت با دست دگر
گفت با قوم ستمکار لعین
ماه رخشان بنی هاشم چنین
من ابالفضلم علمدار حسین
یاور و سقا و سردار حسین
شهد شیرین لقا نوشیدهام
جامۀ عهد و وفا پوشیدهام
گر که دستانم شود از تن جدا
یا شود فرقم ز تیغ کین دو تا
بشکند ار خصم دون بال و پرم
پاره پاره گر نماید پیکرم
گر ببارد تیغهای اهرمن
دم به دم بر سینۀ عطشان من
حامیام بر دین و آیین رسول
کی جدا گردم ز فرزند رسول؟
بارش باران تیر آغاز شد
گوئیا باب شهادت باز شد
تیرها بگریخت از بند کمان
سوی عباس رشید و قهرمان
نیزه ها بگرفت سقا را هدف
تیر باران گشت او از هر طرف
وز هجوم تیغهای اهرمن
دست دیگر هم جدا شد از بدن
پیکر بی دست او شد ریش ریش
مشک را بگرفت با دندان خویش
تا مبادا مشک را تیری رسد
یا بدو زخمی ز شمشیری رسد
زیر لب میگفت آن ماه منیر
«ای خدا این مشک را از من مگیر»
چون که دید آن پایمردی را عدو
گفت تا این مشک باشد نزد او
می خروشد همچنان شیر ژیان
پس هدف گیرید مشکش بی امان
تیرها بار دگر از چله رست
از چپ و از راست، از بالا و پست
تا که تیر خصم مشکش را درید
آب بیرون جست و سقا ناامید
مشک چون شد پاره پاره، چاک چاک
بر زمین افتاد ماه تابناک
گفت آن لحظه به مشک آن قرص ماه
از چه بگذاری مرا در نیمه راه؟
داستان عاشقی از من شنو
جان اگر از کف رود، از کف مرو
بی تو دیگر جام امیدم شکست
بر دلم زنگار نومیدی نشست
آب تو با خون من آمیخته
هر دو یک جا روی صحرا ریخته
نوش کنای خاک دشت کربلا
آب را، خون مرا، جان مرا
نوش کن سیراب شو از خون دل
تا بروید لالهها زین آب و گل
کرد زان پس او نظر از راه دور
گوئیا دارد حسین آنجا حضور
گفت با او یا حسین ادرک اخاک
رس به فریادم که افتادم به خاک
تا شنید آواز مه را آفتاب
شد روانه سویش آنگه با شتاب
چون به بالینش رسید آن نازنین
دید علمدارش فتاده بر زمین
چهرهاش مجروح بود و لاله گون
پیکر بی دست او هم غرق خون
اشکها بر روی نیکویش دوید
داد از کف طاقت و پشتش خمید
پس گرفت او را در آغوشش حسین
زمزمه میکرد در گوشش حسین
ای برادر دیدهها را باز کن
با من اینک گفتگو آغاز کن
خیز بار دیگرای آزادمرد
تا مرا یاری کنی در این نبرد
میروی آهسته ای سرو روان
از تنم بیرون رود گویی روان
کیست دیگر تا مرا یاری کند
یا در این میدان علمداری کند؟
سینهام گردیده کانون الم
بر چه کس برگو تو بسپارم علم؟
عاقبت آن اختر سیمینه رو
با حسین آغاز کرد این گفتگو
ای سپهدار دلیر کربلا
گر که بی آب آمدم عفوم نما
شرمسارم ای برادر زین سبب
هست عباس تو خود هم تشنه لب
کاش میشد تا که من هفتاد بار
جان فدایت سازم اندر کارزار
لیک تقدیر الهی شد چنین
حمد و الشکر لرب العالمین
گفت این را و پس از آن شد خموش
بحر شد بی تاب و آمد در خروش
علقمه چون لالهها خونرنگ شد
آسمان گریان، زمین دلتنگ شد
شد ملائک در عزا و نوحه خوان
نالهای پیچید در هفت آسمان
خلق عالم مویه کن برسر بکوب
ماه تابان است در حال غروب
لالهای دیگر ز باغ مصطفی
رخت بر بست از میان لاله ها
دیدهها بار دگر پر آب شد
لحظه شیرین دق الباب شد
باب حاجت را بکوب اینک تو باز
تا بگردد دربهای بسته باز
کاروان خیل عاشورائیان
سوی معشوق است هر لحظه روان
روز عاشوراست هر روز خدا
زیر پای ماست هر جا کربلا
پس الا ای طالب آزادگی
ای گل زیبای باغ زندگی
نیکخو چون غنچههای یاس باش
در جوانمردانگی عباس باش
درس از آن لعل عطشانش بگیر
در پیاش بشتاب و دامانش بگیر
رایتش برگیر بر کف ای جوان
هان تویی اینک علمدار زمان