مشخصات شعر

غمگین‌ترین صدا

نشسته‌ام به مزارت نه بر مزار خودم

سیاه پوش تو‌ام نه که سوگوار خودم

 

تو زیر خاکی و من خاک بر سرم ریزم

که سینه چاکی و من خاک بر سرم ریزم

 

نمی‌شناسی‌ام‌ اما ز بس که مجروحم

ز بس که پیر شده چهره‌ام ز اندوهم

 

به خاک سرخ تو ای تشنه آب می‌ریزم

گلی نمانده، برایت گلاب می‌ریزم

 

بگو چگونه دلت آمد از برم بروی

به روی نیزه ولی در برابرم بروی

 

ببین که بعد تو غمگین‌ترین صدا شده‌ام

شکسته‌ام ز کمر، دست بر عصا شده‌ام

 

چهل شب است که از درد پا نمی‌خوابم

پر از جراحتم و غرق رد پا شده‌ام

 

چهل شب است که دائم ز لای لای رباب

کنار نیزۀ اصغر پر از عزا شده‌ام

 

چهل شب است که با چادری که خاکی بود

حجاب دخترت از چشم بی‌حیا شده‌ام

 

چهل شب است که مهمان شامیان بودم

چهل شب است که مهمان خنده‌ها شده‌ام

 

حکایت من و کعب نی از تنم پیداست

ببین شبیه تو‌ام مثل بوریا شده‌ام

 

رسیدم از سفری که غم تو را خواندم

برای زخم علمدار روضه‌ها خواندم

 

به روی نیزه مده دست باد گیسو را

بدین بهانه مپوشان شکاف ابرو را

 

بگو به نیزۀ عباس خم شود‌ اینجا

که دشمنت نزند دختران کم رو را

 

نشسته خاک اگر چه به روی مژگانت

هنوز خیره کند چشم‌های آهو را

 

کنار ناقۀ عریان و جمع نامحرم

بگو دوباره بگیرد رکاب بانو را

 

ز تکه روسری دختران تو دیدم

گره زدند به سر نیزه‌ای سر او را

 

تو دست بادی و زنجیر‌ها نمی‌خواهند

که بوسه‌ای بزنم آن دو چشم جادو را

 

تو دست بادی و‌ این سنگ‌های بی احساس

نمی‌کنند مراعات چشم کم سو را

 

هنوز لختۀ خون می‌چکد ز گیسویش

اگر چه حرمله بسته شکاف ابرو را

 

شکسته‌تر ز همیشه کنارت آمده‌ام

برای دیدن سنگ مزارت آمده‌ام

 

مرا ببخش که بی غنچه‌ات سفر کردم

که یاس برده‌ام‌ اما بنفشه آوردم

 

پس از تو چشم کبودم پی سرت می‌گشت

پس از تو غم همه‌جا گرد خواهرت می‌گشت

 

چه خوب شد پی ما باز حرمله نیامده است

وگرنه باز به دنبال اصغرت می‌گشت

 

چه خوب شد که نیامد وگرنه نیزۀ او

به سینۀ تو پی طفل پرپرت می‌گشت

 

غمگین‌ترین صدا

نشسته‌ام به مزارت نه بر مزار خودم

سیاه پوش تو‌ام نه که سوگوار خودم

 

تو زیر خاکی و من خاک بر سرم ریزم

که سینه چاکی و من خاک بر سرم ریزم

 

نمی‌شناسی‌ام‌ اما ز بس که مجروحم

ز بس که پیر شده چهره‌ام ز اندوهم

 

به خاک سرخ تو ای تشنه آب می‌ریزم

گلی نمانده، برایت گلاب می‌ریزم

 

بگو چگونه دلت آمد از برم بروی

به روی نیزه ولی در برابرم بروی

 

ببین که بعد تو غمگین‌ترین صدا شده‌ام

شکسته‌ام ز کمر، دست بر عصا شده‌ام

 

چهل شب است که از درد پا نمی‌خوابم

پر از جراحتم و غرق رد پا شده‌ام

 

چهل شب است که دائم ز لای لای رباب

کنار نیزۀ اصغر پر از عزا شده‌ام

 

چهل شب است که با چادری که خاکی بود

حجاب دخترت از چشم بی‌حیا شده‌ام

 

چهل شب است که مهمان شامیان بودم

چهل شب است که مهمان خنده‌ها شده‌ام

 

حکایت من و کعب نی از تنم پیداست

ببین شبیه تو‌ام مثل بوریا شده‌ام

 

رسیدم از سفری که غم تو را خواندم

برای زخم علمدار روضه‌ها خواندم

 

به روی نیزه مده دست باد گیسو را

بدین بهانه مپوشان شکاف ابرو را

 

بگو به نیزۀ عباس خم شود‌ اینجا

که دشمنت نزند دختران کم رو را

 

نشسته خاک اگر چه به روی مژگانت

هنوز خیره کند چشم‌های آهو را

 

کنار ناقۀ عریان و جمع نامحرم

بگو دوباره بگیرد رکاب بانو را

 

ز تکه روسری دختران تو دیدم

گره زدند به سر نیزه‌ای سر او را

 

تو دست بادی و زنجیر‌ها نمی‌خواهند

که بوسه‌ای بزنم آن دو چشم جادو را

 

تو دست بادی و‌ این سنگ‌های بی احساس

نمی‌کنند مراعات چشم کم سو را

 

هنوز لختۀ خون می‌چکد ز گیسویش

اگر چه حرمله بسته شکاف ابرو را

 

شکسته‌تر ز همیشه کنارت آمده‌ام

برای دیدن سنگ مزارت آمده‌ام

 

مرا ببخش که بی غنچه‌ات سفر کردم

که یاس برده‌ام‌ اما بنفشه آوردم

 

پس از تو چشم کبودم پی سرت می‌گشت

پس از تو غم همه‌جا گرد خواهرت می‌گشت

 

چه خوب شد پی ما باز حرمله نیامده است

وگرنه باز به دنبال اصغرت می‌گشت

 

چه خوب شد که نیامد وگرنه نیزۀ او

به سینۀ تو پی طفل پرپرت می‌گشت

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×