- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۲/۰۱
- بازدید: ۶۵۴۴
- شماره مطلب: ۶۳۱۸
-
چاپ
غمگینترین صدا
نشستهام به مزارت نه بر مزار خودم
سیاه پوش توام نه که سوگوار خودم
تو زیر خاکی و من خاک بر سرم ریزم
که سینه چاکی و من خاک بر سرم ریزم
نمیشناسیام اما ز بس که مجروحم
ز بس که پیر شده چهرهام ز اندوهم
به خاک سرخ تو ای تشنه آب میریزم
گلی نمانده، برایت گلاب میریزم
بگو چگونه دلت آمد از برم بروی
به روی نیزه ولی در برابرم بروی
ببین که بعد تو غمگینترین صدا شدهام
شکستهام ز کمر، دست بر عصا شدهام
چهل شب است که از درد پا نمیخوابم
پر از جراحتم و غرق رد پا شدهام
چهل شب است که دائم ز لای لای رباب
کنار نیزۀ اصغر پر از عزا شدهام
چهل شب است که با چادری که خاکی بود
حجاب دخترت از چشم بیحیا شدهام
چهل شب است که مهمان شامیان بودم
چهل شب است که مهمان خندهها شدهام
حکایت من و کعب نی از تنم پیداست
ببین شبیه توام مثل بوریا شدهام
رسیدم از سفری که غم تو را خواندم
برای زخم علمدار روضهها خواندم
به روی نیزه مده دست باد گیسو را
بدین بهانه مپوشان شکاف ابرو را
بگو به نیزۀ عباس خم شود اینجا
که دشمنت نزند دختران کم رو را
نشسته خاک اگر چه به روی مژگانت
هنوز خیره کند چشمهای آهو را
کنار ناقۀ عریان و جمع نامحرم
بگو دوباره بگیرد رکاب بانو را
ز تکه روسری دختران تو دیدم
گره زدند به سر نیزهای سر او را
تو دست بادی و زنجیرها نمیخواهند
که بوسهای بزنم آن دو چشم جادو را
تو دست بادی و این سنگهای بی احساس
نمیکنند مراعات چشم کم سو را
هنوز لختۀ خون میچکد ز گیسویش
اگر چه حرمله بسته شکاف ابرو را
شکستهتر ز همیشه کنارت آمدهام
برای دیدن سنگ مزارت آمدهام
مرا ببخش که بی غنچهات سفر کردم
که یاس بردهام اما بنفشه آوردم
پس از تو چشم کبودم پی سرت میگشت
پس از تو غم همهجا گرد خواهرت میگشت
چه خوب شد پی ما باز حرمله نیامده است
وگرنه باز به دنبال اصغرت میگشت
چه خوب شد که نیامد وگرنه نیزۀ او
به سینۀ تو پی طفل پرپرت میگشت
-
عشق اسطرلاب مردان خداست
هرچه بادا باد! اما عشق باد
عشق بادا، عشق بادا، عشق باد
جوهر این عاشقیها عشق باد
کار دنیا کار فردا عشق باد
عقل رفت و گفت تنها عشق باد
-
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمام شوکت خود را به شکل انسان ساخت
به دست قدرت خود، خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده ز رویی، جهان گلستان ساخت
-
ماه پر آفتاب
دلی دارم و خانۀ بوتراب است
سری دارم و خاک عالیجناب است
عوض کرده روز و شبم جای خود را
که ماهی دمیده پر از آفتاب است
-
ارمنی آمد و مسلمان شد
گرچه سرگرم کسب و کارش بود
نان خور رزق کار و بارش بود
او که با عالم خودش میساخت
روز و شب با غم خودش میساخت
غمگینترین صدا
نشستهام به مزارت نه بر مزار خودم
سیاه پوش توام نه که سوگوار خودم
تو زیر خاکی و من خاک بر سرم ریزم
که سینه چاکی و من خاک بر سرم ریزم
نمیشناسیام اما ز بس که مجروحم
ز بس که پیر شده چهرهام ز اندوهم
به خاک سرخ تو ای تشنه آب میریزم
گلی نمانده، برایت گلاب میریزم
بگو چگونه دلت آمد از برم بروی
به روی نیزه ولی در برابرم بروی
ببین که بعد تو غمگینترین صدا شدهام
شکستهام ز کمر، دست بر عصا شدهام
چهل شب است که از درد پا نمیخوابم
پر از جراحتم و غرق رد پا شدهام
چهل شب است که دائم ز لای لای رباب
کنار نیزۀ اصغر پر از عزا شدهام
چهل شب است که با چادری که خاکی بود
حجاب دخترت از چشم بیحیا شدهام
چهل شب است که مهمان شامیان بودم
چهل شب است که مهمان خندهها شدهام
حکایت من و کعب نی از تنم پیداست
ببین شبیه توام مثل بوریا شدهام
رسیدم از سفری که غم تو را خواندم
برای زخم علمدار روضهها خواندم
به روی نیزه مده دست باد گیسو را
بدین بهانه مپوشان شکاف ابرو را
بگو به نیزۀ عباس خم شود اینجا
که دشمنت نزند دختران کم رو را
نشسته خاک اگر چه به روی مژگانت
هنوز خیره کند چشمهای آهو را
کنار ناقۀ عریان و جمع نامحرم
بگو دوباره بگیرد رکاب بانو را
ز تکه روسری دختران تو دیدم
گره زدند به سر نیزهای سر او را
تو دست بادی و زنجیرها نمیخواهند
که بوسهای بزنم آن دو چشم جادو را
تو دست بادی و این سنگهای بی احساس
نمیکنند مراعات چشم کم سو را
هنوز لختۀ خون میچکد ز گیسویش
اگر چه حرمله بسته شکاف ابرو را
شکستهتر ز همیشه کنارت آمدهام
برای دیدن سنگ مزارت آمدهام
مرا ببخش که بی غنچهات سفر کردم
که یاس بردهام اما بنفشه آوردم
پس از تو چشم کبودم پی سرت میگشت
پس از تو غم همهجا گرد خواهرت میگشت
چه خوب شد پی ما باز حرمله نیامده است
وگرنه باز به دنبال اصغرت میگشت
چه خوب شد که نیامد وگرنه نیزۀ او
به سینۀ تو پی طفل پرپرت میگشت