- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۲
- بازدید: ۱۷۰۲
- شماره مطلب: ۵۹۵۳
-
چاپ
شعلۀ خاطره
از اسب فرود آی و ببین، دختر خود را
بنشان روی دامن، گل نیلوفر خود را
تنها مرو ای هم سفر از خیمه به صحرا
همراه ببر باغ گل پرپر خود را
تا قلب سکینه، کمی آرام بگیر
بگذار روی شانۀ گلها، سر خود را
ای جلوۀ حسن تو، تماشایی و زیبا
مگذار به هم، پلک دو چشم تر خود را
با رفتن خود، ای گل داودی زهرا
پاییز مکن، باغ بهارآور خود را
بگذار که تا روی تو را، سیر ببینم
آرام کنم، خاطر کم پرور خود را
یوسف به تماشای تو آمد که بپوشی
پیراهن دل بافتۀ مادر خود را
در هیچ دلی، ذرهای اندوه نماند
بگشاید اگر لطف تو بال و پر خود را
گر بر سر آنی، که به مهمانی خنجر
در باغ شهادت، ببری حنجر خود را
چون موج بکش، بر سر این ساحل غمگین
یک بار دگر، دست نوازشگر خود را
در شعلۀ این خاطرۀ سرخ شفق، هم
بگذار به آتش بکشد، دفتر خود را
-
محرم و صفر عشق
با یا حسین عشق من آغاز میشود
با اربعین شکوفۀ گل باز میشود
با یا حسین میرسد از راه، عطر یاسبا اربعین بهار گل آغاز میشود
-
مرثیهای که نا سروده ماند
من، دیده جز به سوی برادر، نداشتم
آیینه جز حسین، برابر نداشتم
وقتی صدای غربت یاسین بلند شددر خاطرم، به جز غم کوثر نداشتم
-
دختر شقایق
چون او کسی به راه وفا، یاوری نکرد
خون جگر نخورد و پیام آوری نکرد
زینب که مثل او کسی از داغدیدگانبا اشک چشم خویش، گهرپروری نکرد
-
سوغات
تا باد گره گشای زلف چمن است
بر سینۀ لاله، داغ گلهای من است
هجده یوسف اگر چه از دستم رفتسوغات من از سفر، همین پیرهن است
شعلۀ خاطره
از اسب فرود آی و ببین، دختر خود را
بنشان روی دامن، گل نیلوفر خود را
تنها مرو ای هم سفر از خیمه به صحرا
همراه ببر باغ گل پرپر خود را
تا قلب سکینه، کمی آرام بگیر
بگذار روی شانۀ گلها، سر خود را
ای جلوۀ حسن تو، تماشایی و زیبا
مگذار به هم، پلک دو چشم تر خود را
با رفتن خود، ای گل داودی زهرا
پاییز مکن، باغ بهارآور خود را
بگذار که تا روی تو را، سیر ببینم
آرام کنم، خاطر کم پرور خود را
یوسف به تماشای تو آمد که بپوشی
پیراهن دل بافتۀ مادر خود را
در هیچ دلی، ذرهای اندوه نماند
بگشاید اگر لطف تو بال و پر خود را
گر بر سر آنی، که به مهمانی خنجر
در باغ شهادت، ببری حنجر خود را
چون موج بکش، بر سر این ساحل غمگین
یک بار دگر، دست نوازشگر خود را
در شعلۀ این خاطرۀ سرخ شفق، هم
بگذار به آتش بکشد، دفتر خود را