- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۱۵۱۱
- شماره مطلب: ۵۸۷۸
-
چاپ
گنبد مینا
نالهها تا گنبد مینا رسید
تا به مقتل، دختر زهرا رسید
وآن اسیران را چو بر مقتل، عبور
اوفتادی، گوییا شد نفخ صور
خود زنان را دل در اخگر اوفتاد
چشم بر اجساد بیسر اوفتاد
از زنان و دختران دردمند
ناله و افغان و شیون شد بلند
بر سر هر جسم، گریان زیستند
همچو ابر اندر چمن بگْریستند
زآن میان بر پیکر شاه عباد
چشم زینب، دختر زهرا فتاد
آنچنانش دل ز غم، بیتاب شد
کز فغانش، سنگ خارا آب شد
آنچنان بگْریست کز چشم پُرآب
خاک را گِل کرد، دخت بوتراب
سوی یثرب کرد رو، دخت بتول
گفت: یا جدّاه! ای والارسول!
این حسین توست سر از تن، جدا
جسمش اندر خاک و خون، ای مقتدا!
کرده گرگان، یوسفت را پارهتن
وز تن او برده گلگونپیرهن
جسم او در دامن هامون ببین
ماه را چون ماهی اندر خون ببین
پس به جسم پاک پُرخون کرد روی
کرد با حلق بریده گفتوگوی:
من فدای آنکه تا وقت ممات
تشنه بود و در برش، آب فرات
من فدای آنکه خون از روی وی
قطرهقطره میچکید از روی نی
دامن دشت بلا، جای تو نیست
این بیابان، جای مأوای تو نیست
جایگاهت، شانۀ پیغمبر است
آشیانت، دامن آن سرور است
زینت دوش پیمبر بودهای
نوگل زهرای اطهر بودهای
آنچنان بگْریستی از سوز و درد
دوست و دشمن به حالش گریه کرد
پس بیامد با غمانگیزی نوا
آن سکینه، بلبل دستانسرا
خویش را افکنْد بر جسم پدر
پس برآورْد آه و افغان از جگر
آنقَدَر بگْریستی تا شد ز هوش
وز نوا افتاد و دیگر شد خموش
چون از آن حال، آمد آن بانو به هوش
آمد آواز رحیل او را به گوش
سیّد سجّاد بر روی شتر
اشک میبارید از مژگان چو دُر
چون نظر میکرد بر اجساد پاک
زآن مصائب بود مشرف بر هلاک
عمّهاش زینب چو سویش بنْگریست
آنچنان دیدش که بر حالش گریست
شد بدو نزدیک و گفت: ای شهریار؟
رفتگان را در زمانه، یادگار!
از چه بار غم همی بر دل نهی؟
بینمت دل باخته، جان میدهی
گفت با عمّه که این اجساد پاک
خود نمیبینی مگر بر روی خاک؟
ما که آل و عترت پیغمبریم
گوییا در نزد ایشان، کافریم
آخر این سبط رسول اکرم است
حجّت پروردگار اعظم است
کاین چنین افتاده بی دفن و کفن
بر زمین کربلا، عریانبدن
وآن عقیله گفت: جانا! غم مخور
کن شکیبایی مریز از دیده دُر
این بُوَد عهدی ز خلّاق جهان
جبرئیل آوردهاش از آسمان
-
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله ناممهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است -
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله نام
مهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است
-
پیام محبوب
در ره عشق، عجب شهرت و نامی دارم
هر دم از جانب محبوب، پیامی دارم
داستانی است مرا بر سر هر رهگذری
بر سر هر گذری، شورش عامی دارم
-
عزای پدر
آتش دشمن چو خیمهگاه بگیرد
دامن هر طفل بیگناه بگیرد
آه یتیمان ز قلب زار برآید
آینهی چرخ، دود آه بگیرد
گنبد مینا
نالهها تا گنبد مینا رسید
تا به مقتل، دختر زهرا رسید
وآن اسیران را چو بر مقتل، عبور
اوفتادی، گوییا شد نفخ صور
خود زنان را دل در اخگر اوفتاد
چشم بر اجساد بیسر اوفتاد
از زنان و دختران دردمند
ناله و افغان و شیون شد بلند
بر سر هر جسم، گریان زیستند
همچو ابر اندر چمن بگْریستند
زآن میان بر پیکر شاه عباد
چشم زینب، دختر زهرا فتاد
آنچنانش دل ز غم، بیتاب شد
کز فغانش، سنگ خارا آب شد
آنچنان بگْریست کز چشم پُرآب
خاک را گِل کرد، دخت بوتراب
سوی یثرب کرد رو، دخت بتول
گفت: یا جدّاه! ای والارسول!
این حسین توست سر از تن، جدا
جسمش اندر خاک و خون، ای مقتدا!
کرده گرگان، یوسفت را پارهتن
وز تن او برده گلگونپیرهن
جسم او در دامن هامون ببین
ماه را چون ماهی اندر خون ببین
پس به جسم پاک پُرخون کرد روی
کرد با حلق بریده گفتوگوی:
من فدای آنکه تا وقت ممات
تشنه بود و در برش، آب فرات
من فدای آنکه خون از روی وی
قطرهقطره میچکید از روی نی
دامن دشت بلا، جای تو نیست
این بیابان، جای مأوای تو نیست
جایگاهت، شانۀ پیغمبر است
آشیانت، دامن آن سرور است
زینت دوش پیمبر بودهای
نوگل زهرای اطهر بودهای
آنچنان بگْریستی از سوز و درد
دوست و دشمن به حالش گریه کرد
پس بیامد با غمانگیزی نوا
آن سکینه، بلبل دستانسرا
خویش را افکنْد بر جسم پدر
پس برآورْد آه و افغان از جگر
آنقَدَر بگْریستی تا شد ز هوش
وز نوا افتاد و دیگر شد خموش
چون از آن حال، آمد آن بانو به هوش
آمد آواز رحیل او را به گوش
سیّد سجّاد بر روی شتر
اشک میبارید از مژگان چو دُر
چون نظر میکرد بر اجساد پاک
زآن مصائب بود مشرف بر هلاک
عمّهاش زینب چو سویش بنْگریست
آنچنان دیدش که بر حالش گریست
شد بدو نزدیک و گفت: ای شهریار؟
رفتگان را در زمانه، یادگار!
از چه بار غم همی بر دل نهی؟
بینمت دل باخته، جان میدهی
گفت با عمّه که این اجساد پاک
خود نمیبینی مگر بر روی خاک؟
ما که آل و عترت پیغمبریم
گوییا در نزد ایشان، کافریم
آخر این سبط رسول اکرم است
حجّت پروردگار اعظم است
کاین چنین افتاده بی دفن و کفن
بر زمین کربلا، عریانبدن
وآن عقیله گفت: جانا! غم مخور
کن شکیبایی مریز از دیده دُر
این بُوَد عهدی ز خلّاق جهان
جبرئیل آوردهاش از آسمان