- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۷۳۸
- شماره مطلب: ۵۸۲۷
-
چاپ
گوشوار عرش
شه سخن با ذوالجناح آغاز کرد
باب شفْقت بر رُخ او باز کرد:
ذوالجناحا! ای غزال تیزگام!
ای تو را گیسوی «حورالعین»، لگام!
بایدت جولان بسی، ای باشکوه!
تا بگیرم انتقام از این گروه
دست زد بر قبضۀ تیغ، آن همام
گفت: «لاحول» و کشیدش از نیام
حالیا وقت است کآیی آشکار
ای مشعشعذوالفقار آبدار!
الغرض؛ سرگرم شوق یار بود
تیغ و اسبش، محرم اسرار بود
تا رسیدی در کنار رزمگاه
ایستاد و شد مقابل با سپاه
تیغ میزد بر سر و دست و میان
جویی از خون کرد، از هر سو روان
بس که خون رفت از تن دلجوی او
رفت از دستش دگر نیروی او
بر کناری شد ز میدان جهاد
تا بیاساید دمی باز ایستاد
ناگهان زد دشمنش سنگی ز پی
آمد و بشْکست پیشانیّ وی
تا شکست، آیینۀ قدرتنما
ریخت خون و شه فشاندش بر سما
خواست سازد پاک، خون با دامنش
سینهاش پیدا شد از پیراهنش
تیری از شست قضا آمد رها
شد دلش خون و خدایش خونبها
آن سه پهلو تیرش اندر دل نشست
وز حیات خویشتن، او شُست دست
دست بُرد و از قفا کردش برون
شد روان از پیکرش، سیلاب خون
بس که خون رفت از تن و اعضای وی
ضعف، غالب شد ز سر تا پای وی
تیغ از کف، دستش از کار اوفتاد
ذوالجناح از تاختن باز ایستاد
شد نگون از صدر زین، سلطان دین
گوشوار عرش آمد بر زمین
شد هوا تاریک و گیتی قیرگون
وز فرس شد شاه عالم، سرنگون
حمله بردند آن سپاه اهرمن
سوی سلطان و سلیمان زَمَن
ضربتی بر شانۀ او زد عدو
شه از آن ضربت در افتادی به رو
تیری افکندی بدو خصم عنود
تیر بر حلقوم شه آمد فرود
بر سر زانو نشستی آن شهید
تیر از حلقوم خود بیرون کشید
حمله آوردند بر وی آن صفوف
با رماح و با سهام و با سیوف
چون سرش را ساختند از تن، جدا
شد هویدا، آیت خشم خدا
بادهای سرخ در عالم وزید
گشت تاریک، آسمانهای سپید
آنچنان برخاستی گرد و غبار
کآمد آیات قیامت، آشکار
شمس را دیدند همچون تشت خون
شد هوا تاریک و گیتی قیرگون
-
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله ناممهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است -
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله نام
مهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است
-
پیام محبوب
در ره عشق، عجب شهرت و نامی دارم
هر دم از جانب محبوب، پیامی دارم
داستانی است مرا بر سر هر رهگذری
بر سر هر گذری، شورش عامی دارم
-
عزای پدر
آتش دشمن چو خیمهگاه بگیرد
دامن هر طفل بیگناه بگیرد
آه یتیمان ز قلب زار برآید
آینهی چرخ، دود آه بگیرد
گوشوار عرش
شه سخن با ذوالجناح آغاز کرد
باب شفْقت بر رُخ او باز کرد:
ذوالجناحا! ای غزال تیزگام!
ای تو را گیسوی «حورالعین»، لگام!
بایدت جولان بسی، ای باشکوه!
تا بگیرم انتقام از این گروه
دست زد بر قبضۀ تیغ، آن همام
گفت: «لاحول» و کشیدش از نیام
حالیا وقت است کآیی آشکار
ای مشعشعذوالفقار آبدار!
الغرض؛ سرگرم شوق یار بود
تیغ و اسبش، محرم اسرار بود
تا رسیدی در کنار رزمگاه
ایستاد و شد مقابل با سپاه
تیغ میزد بر سر و دست و میان
جویی از خون کرد، از هر سو روان
بس که خون رفت از تن دلجوی او
رفت از دستش دگر نیروی او
بر کناری شد ز میدان جهاد
تا بیاساید دمی باز ایستاد
ناگهان زد دشمنش سنگی ز پی
آمد و بشْکست پیشانیّ وی
تا شکست، آیینۀ قدرتنما
ریخت خون و شه فشاندش بر سما
خواست سازد پاک، خون با دامنش
سینهاش پیدا شد از پیراهنش
تیری از شست قضا آمد رها
شد دلش خون و خدایش خونبها
آن سه پهلو تیرش اندر دل نشست
وز حیات خویشتن، او شُست دست
دست بُرد و از قفا کردش برون
شد روان از پیکرش، سیلاب خون
بس که خون رفت از تن و اعضای وی
ضعف، غالب شد ز سر تا پای وی
تیغ از کف، دستش از کار اوفتاد
ذوالجناح از تاختن باز ایستاد
شد نگون از صدر زین، سلطان دین
گوشوار عرش آمد بر زمین
شد هوا تاریک و گیتی قیرگون
وز فرس شد شاه عالم، سرنگون
حمله بردند آن سپاه اهرمن
سوی سلطان و سلیمان زَمَن
ضربتی بر شانۀ او زد عدو
شه از آن ضربت در افتادی به رو
تیری افکندی بدو خصم عنود
تیر بر حلقوم شه آمد فرود
بر سر زانو نشستی آن شهید
تیر از حلقوم خود بیرون کشید
حمله آوردند بر وی آن صفوف
با رماح و با سهام و با سیوف
چون سرش را ساختند از تن، جدا
شد هویدا، آیت خشم خدا
بادهای سرخ در عالم وزید
گشت تاریک، آسمانهای سپید
آنچنان برخاستی گرد و غبار
کآمد آیات قیامت، آشکار
شمس را دیدند همچون تشت خون
شد هوا تاریک و گیتی قیرگون