- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
- بازدید: ۱۹۲۳
- شماره مطلب: ۵۵۰۷
-
چاپ
گل پیرهنی چند
زینب به زمین دید، چو صد پاره تنی چند
پژمرده ز کین دید، گل یاسمنی چند
تنها به زمین دید، فتاده همه بیسر
بر نوک سنان، رفته سر بیبدنی چند
یک جا به سنان رفته، سر بیتن چندی
یک جا به زمین خفته، تن بیکفنی چند
از یک طرف افتاده ز پا با تن صد چاک
شمشادِ قد و ماهِ رخِ سیمتنی چند
یک سو ز جفاکاری گرگان جفاکار
غلتیده به خون، یوسف گل پیرهنی چند
از تیشهی ظلم سپه کوفی و شامی
افتاده ز پا، شاخ گل نسترنی چند
از ضربت شمشیر و سنان سپه کفر
افتاده به میدان بلا، صفشکنی چند
رنگین شده از خون، بدن لالهعذاران
چون گوهر غلتان، شده دُرّ عدنی چند
افتاده ز کین دید، سلیمان زمان را
غلتیده به خون، از ستم اهرمنی چند
رو کرد سوی جسم برادر به فغان گفت:
بنْگر ز وفا، جانب یک مشت زنی چند
ای جان برادر! ندهد خصم امانم
تا با تن صد چاک تو، گویم سخنی چند
از پای جهان، بند ستم، گر تو گشودی
اکنون، بنِگر بستهی بند و رسنی چند
«ترکی»! ز بصر، فاطمه ریزد دُر خونین
خوانند گر این مرثیه، در انجمنی چند
گل پیرهنی چند
زینب به زمین دید، چو صد پاره تنی چند
پژمرده ز کین دید، گل یاسمنی چند
تنها به زمین دید، فتاده همه بیسر
بر نوک سنان، رفته سر بیبدنی چند
یک جا به سنان رفته، سر بیتن چندی
یک جا به زمین خفته، تن بیکفنی چند
از یک طرف افتاده ز پا با تن صد چاک
شمشادِ قد و ماهِ رخِ سیمتنی چند
یک سو ز جفاکاری گرگان جفاکار
غلتیده به خون، یوسف گل پیرهنی چند
از تیشهی ظلم سپه کوفی و شامی
افتاده ز پا، شاخ گل نسترنی چند
از ضربت شمشیر و سنان سپه کفر
افتاده به میدان بلا، صفشکنی چند
رنگین شده از خون، بدن لالهعذاران
چون گوهر غلتان، شده دُرّ عدنی چند
افتاده ز کین دید، سلیمان زمان را
غلتیده به خون، از ستم اهرمنی چند
رو کرد سوی جسم برادر به فغان گفت:
بنْگر ز وفا، جانب یک مشت زنی چند
ای جان برادر! ندهد خصم امانم
تا با تن صد چاک تو، گویم سخنی چند
از پای جهان، بند ستم، گر تو گشودی
اکنون، بنِگر بستهی بند و رسنی چند
«ترکی»! ز بصر، فاطمه ریزد دُر خونین
خوانند گر این مرثیه، در انجمنی چند