- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۰۸/۱۵
- بازدید: ۲۲۹۵
- شماره مطلب: ۵۲۶
-
چاپ
حماسه پشت حماسه
کم کم غروب واقعه از راه میرسید
یک زن میان دشت سراسیمه میدوید
این خیمهها نبود که آتش گرفته بود
آتش میان سینۀ او شعله میکشید
راهی نمانده بود برایش به غیر صبر
باید دل از عزیز سفر کرده میبرید؛
مردی که رفت و از سر نی حسّ بودنش
قطره به قطره سرخ و غریبانه میچکید
آن مرد رفت و واقعه را دست زن سپرد
باید حماسه پشت حماسه میآفرید
-
ریشه در خون
ظهر است و خون در دشت، گُل میپرورانَد
ظهر است و «فردا» ریشه در خون میدواند
آنقدر غم در دشت جولان میدهد تا
ششماههها را هم به میدان میکشاند
-
آخرین لبخند
در دلش پاره که شد رشتۀ پیوند، آمد
به خداحافظی از چهرۀ دلبند آمد
پدر از دور چه میدید که آرام نداشت؟
چه خبر بود که از غم نفسش بند آمد؟
-
هوا گرفت ...
هوا گرفت؛ زمین و زمان مکدّر شد
و عمق فاجعه با خاک و خون برابر شد
و آن حقیقت تلخی که پیش از آمدنش
در آسمانِ خداوند شد مقدّر، شد
-
با او چهل روز و چهل شب همسفر بود
از کوفه تا شمشیر عزراییلهایش
از کربلا تا شام با تفصیلهایش...
بعد از چهل روز از مسیر تلخ دیروز
امروز آمد دیدن فامیلهایش
خود را به روی قبرهای خاکی انداخت
بانوی مکه با همان تجلیلهایش
حماسه پشت حماسه
کم کم غروب واقعه از راه میرسید
یک زن میان دشت سراسیمه میدوید
این خیمهها نبود که آتش گرفته بود
آتش میان سینۀ او شعله میکشید
راهی نمانده بود برایش به غیر صبر
باید دل از عزیز سفر کرده میبرید؛
مردی که رفت و از سر نی حسّ بودنش
قطره به قطره سرخ و غریبانه میچکید
آن مرد رفت و واقعه را دست زن سپرد
باید حماسه پشت حماسه میآفرید