- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۰۸/۱۰
- بازدید: ۲۵۳۶
- شماره مطلب: ۴۸۸
-
چاپ
نفسهای واپسین
شبی به عرش گره زد خدا زمینش را، سپرد دست زمین اسوۀ یقینش را
سرود شعر سپیدی برای آمدنت، به دست عشق رها کرد سرزمینش را
گذاشت آینهای روبروی پیغمبر، کشید از دل وجان قد و قامتی محشر
به جای خون به رگت آیه آیه قرآن ریخت، چکاند روی لبت صوت دلنشینش را
قلم به دست تمام فرشتههایش داد، که تکههای تنت را جدا جدا بکشند
به جای قلب برایت دل انار کشید، گذاشت گوشۀ آن عشق آتشینش را
زمان گذشت و به پایان تلخ راه رسید، اذان ظهر به حی علی الفلاح رسید
که ناگهان به زمین ریخت سورهای زخمی، ایاک نعبد و ایاک نستعینش را
بلند شو که زمین تشنه ی عبور تو است، اذان بگو که زمان غرق در حضور تو است
اذان بگو که غزل لابلای خونهایت، کشیده است نفسهای واپسینش را
خدا کند کسی از آن طرف گذر نکند خدا کند پدرت را کسی خبر نکند
خدا کند که نبیند هزار دشنۀ سرخ ، به روی خاک کشیدند مه جبینش را
غزل کجا ببرد تکه تکه هایت را؟ کجا زمین بگذارد سر جدایت را
و اسب زخمی و آواره بین این ابیات ، چگونه شرح دهد داغ آخرینش را؟
ورق زدند تو را پشت یک سپیدۀ تلخ، هزار واژۀ در خاک و خون تپیدۀ تلخ
و نیز شاعر هفتاد و دو قصیده ی تلخ، به دست باد رها کرد نقطه چینش را...
-
خون خروشان
آشفته و تبدار و برافروختهاند
در آتش اشتیاق تو سوختهاند
امروز فرشتهها به گنجینۀ عرش
از خون خروشان تو اندوختهاند
-
جزیرۀ خون
آشفتگی از نگاه مجنون پیداست
از آتش گونههای گلگون پیداست
از دورترین نقطه به او خیره شوید
مانند جزیرهای که در خون پیداست
-
پرواز به آزادگیات میبالد
دریای دلت راهی ساحلها شد
دست تو کلید حل مشکلها شد
پرواز به آزادگیات میبالد
عشقت سند سلامت دلها شد
-
کتاب عاشورا
یک جرعه نخورد تا نفس تازه کند
برداشت عَلَم که عشق، اندازه کند
میخواست خدا کتاب عاشورا را
با دست به خون نشسته شیرازه کند
نفسهای واپسین
شبی به عرش گره زد خدا زمینش را، سپرد دست زمین اسوۀ یقینش را
سرود شعر سپیدی برای آمدنت، به دست عشق رها کرد سرزمینش را
گذاشت آینهای روبروی پیغمبر، کشید از دل وجان قد و قامتی محشر
به جای خون به رگت آیه آیه قرآن ریخت، چکاند روی لبت صوت دلنشینش را
قلم به دست تمام فرشتههایش داد، که تکههای تنت را جدا جدا بکشند
به جای قلب برایت دل انار کشید، گذاشت گوشۀ آن عشق آتشینش را
زمان گذشت و به پایان تلخ راه رسید، اذان ظهر به حی علی الفلاح رسید
که ناگهان به زمین ریخت سورهای زخمی، ایاک نعبد و ایاک نستعینش را
بلند شو که زمین تشنه ی عبور تو است، اذان بگو که زمان غرق در حضور تو است
اذان بگو که غزل لابلای خونهایت، کشیده است نفسهای واپسینش را
خدا کند کسی از آن طرف گذر نکند خدا کند پدرت را کسی خبر نکند
خدا کند که نبیند هزار دشنۀ سرخ ، به روی خاک کشیدند مه جبینش را
غزل کجا ببرد تکه تکه هایت را؟ کجا زمین بگذارد سر جدایت را
و اسب زخمی و آواره بین این ابیات ، چگونه شرح دهد داغ آخرینش را؟
ورق زدند تو را پشت یک سپیدۀ تلخ، هزار واژۀ در خاک و خون تپیدۀ تلخ
و نیز شاعر هفتاد و دو قصیده ی تلخ، به دست باد رها کرد نقطه چینش را...