- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۵
- بازدید: ۹۷۳
- شماره مطلب: ۴۸۷۶
-
چاپ
حکایت جانسوز
به کویت ارمغان، خون دل و چشم تر آوردم
ز پیشت قلب غمگین بردم و غمگینتر آوردم
منم زینب که از کویت به صد رنج و محن رفتن
ولى در آمدن افزوده داغ دیگر آوردم
نیاوردم اگر دردانهات را زین سفر لیکن
حکایتهاى جانسوزى من از آن دختر آوردم
شبانگاهى که در ویرانه آمد رأس خونینت
خدا داند که آن شب را چسان با غم سر آوردم
همان دشمن که غارت کرده خرگاه امامت را
تو خود دانى چهها بر جان آن غارتگر آوردم
بدین کیفر که بر آل پیمبر ظلمها کردند
دمار از روزگار آل بوسفیان درآوردم
ز نطق خود دریدم پردهی اوهام باطل را
ز پشت پرده، رخسار حقیقت را برآوردم
ندیدم چون به غیر از بردربارى، رمز پیروزى
به هر درد و غمى طاقت، من غمپرور آوردم
مرا دست تواناى الهى بود پشتیبان
که ننشستم ز پا تا خصم را از پا درآوردم
«مؤیّد»! اشک غم بىاختیار از دیده جارى شد
هر آن گه شرح حال زینب اندر دفتر آوردم
-
نخل دین
اسلام ز سعی مسلمین ریشه گرفت
وز خون حسین نخل دین ریشه گرفت
نخلی که حسین روز عاشورا کاشت
از اشک عزای اربعین ریشه گرفت
-
تجسّم غربت
سلام ما به بقیع و بقاع ویرانش
بر آن حریم که باشد ملک نگهبانش
سلام ما به بقیع، آن تجسّم غربت
گواه بر سخنم تربت امامانش
-
لطف بى کرانه
لطف امام هادى و نور ولایتش
ما را اسیر کرده به دام محبتش
بر لطف بى کرانۀ او بستهایم دل
امشب که جلوهگر شده خورشید طلعتش
-
ساقۀ عرش
سرچشمۀ خیر و برکات است حسین
معراج صلات و صلوات است حسین
فرمود نبی: نوشته بر ساقۀ عرش
مصباح هدی، فُلک نجات است حسین
حکایت جانسوز
به کویت ارمغان، خون دل و چشم تر آوردم
ز پیشت قلب غمگین بردم و غمگینتر آوردم
منم زینب که از کویت به صد رنج و محن رفتن
ولى در آمدن افزوده داغ دیگر آوردم
نیاوردم اگر دردانهات را زین سفر لیکن
حکایتهاى جانسوزى من از آن دختر آوردم
شبانگاهى که در ویرانه آمد رأس خونینت
خدا داند که آن شب را چسان با غم سر آوردم
همان دشمن که غارت کرده خرگاه امامت را
تو خود دانى چهها بر جان آن غارتگر آوردم
بدین کیفر که بر آل پیمبر ظلمها کردند
دمار از روزگار آل بوسفیان درآوردم
ز نطق خود دریدم پردهی اوهام باطل را
ز پشت پرده، رخسار حقیقت را برآوردم
ندیدم چون به غیر از بردربارى، رمز پیروزى
به هر درد و غمى طاقت، من غمپرور آوردم
مرا دست تواناى الهى بود پشتیبان
که ننشستم ز پا تا خصم را از پا درآوردم
«مؤیّد»! اشک غم بىاختیار از دیده جارى شد
هر آن گه شرح حال زینب اندر دفتر آوردم