- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۱۱۲۹
- شماره مطلب: ۴۶۷۶
-
چاپ
بیت الحزن
داستان قاسم، آن پور حسن
محفل ما کرده چون «بیتالحَزَن»
یوسف ار گفتند گرگش در ربود
خدعهای بود و خدا ردّش نمود
لیک این یوسف به دشت کربلا
پاره شد در چنگ گرگان بلا
یادگار گل بُوَد، آری؛ گلاب
مه بُوَد در شب به جای آفتاب
چون بهار مجتبی رفت از چمن
یادگارش بودی این گلپیرهن
روی او چون ماه و مشکینخال او
آگهی میدادی از اقبال او
از شب یلدا، سیهتر موی او
هر دلی، آشفتهی گیسوی او
راستی، عمرش بسی کوتاه بود
هر کجا رفتش، اجل همراه بود
چون برون آمد به آهنگ قتال
میدرخشیدش چو مه، حُسن و جمال
دست شه بوسیدی و زاری نمود
پس درِ الحاح و زاری را گشود
شاه رخصت داد وی را ناگزیر
شد برون از خیمه چون بدر منیر
تاخت مرکب سوی لشکر، بیدریغ
کآفرین گفتش مَلَک بر دست و تیغ
گر که نشناسیدم، ای اهل فتن!
هان! منم نوباوهفرزند حسن
در نسب، من زادهی پیغمبرم
باشرففرزند سبط اکبرم
جانب او خصم، مرکب تاختی
ضربتی بر فرق وی بنْواختی
ضربت شمشیر، کارش ساخت زار
درفکنْد از زین، تنش در کارزار
بانگ زد کای عمّ نامی! «العجل»
هان! مرا دریاب از چنگ اجل
تاخت مرکب شاه بهر یاریاش
سوی میدان تا کند غمخواریاش
دید قاتل را نشسته بر سرش
تا مگر برّد سرش از پیکرش
حملهور شد شاه بر قاتل چو شیر
خواست از لشکر حمایت، آن شریر
وندر آن اثنا رسید او را به گوش
نالهی قاسم که بُرد از شاه هوش
با نوایی زار میگفت آن نزار:
ای عمو! بردار دست از کارزار
خود تو را من دست اندر دامنم
نرم شد زیر سم اسبان، تنم
نرم شد، شاها! ز سر تا پای من
شد روان، جان من از اعضای من
پس فرود آمد ز اسب خویش، شاه
تا بَرَد او را به سوی خیمهگاه
جان قاسم چون برآمد از بدن
برگرفتش از زمین، شاه زمن
تا رسانیدش میان خیمهگاه
با دلی پُرحسرت و اندوه و آه
-
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله ناممهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است -
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله نام
مهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است
-
پیام محبوب
در ره عشق، عجب شهرت و نامی دارم
هر دم از جانب محبوب، پیامی دارم
داستانی است مرا بر سر هر رهگذری
بر سر هر گذری، شورش عامی دارم
-
عزای پدر
آتش دشمن چو خیمهگاه بگیرد
دامن هر طفل بیگناه بگیرد
آه یتیمان ز قلب زار برآید
آینهی چرخ، دود آه بگیرد
بیت الحزن
داستان قاسم، آن پور حسن
محفل ما کرده چون «بیتالحَزَن»
یوسف ار گفتند گرگش در ربود
خدعهای بود و خدا ردّش نمود
لیک این یوسف به دشت کربلا
پاره شد در چنگ گرگان بلا
یادگار گل بُوَد، آری؛ گلاب
مه بُوَد در شب به جای آفتاب
چون بهار مجتبی رفت از چمن
یادگارش بودی این گلپیرهن
روی او چون ماه و مشکینخال او
آگهی میدادی از اقبال او
از شب یلدا، سیهتر موی او
هر دلی، آشفتهی گیسوی او
راستی، عمرش بسی کوتاه بود
هر کجا رفتش، اجل همراه بود
چون برون آمد به آهنگ قتال
میدرخشیدش چو مه، حُسن و جمال
دست شه بوسیدی و زاری نمود
پس درِ الحاح و زاری را گشود
شاه رخصت داد وی را ناگزیر
شد برون از خیمه چون بدر منیر
تاخت مرکب سوی لشکر، بیدریغ
کآفرین گفتش مَلَک بر دست و تیغ
گر که نشناسیدم، ای اهل فتن!
هان! منم نوباوهفرزند حسن
در نسب، من زادهی پیغمبرم
باشرففرزند سبط اکبرم
جانب او خصم، مرکب تاختی
ضربتی بر فرق وی بنْواختی
ضربت شمشیر، کارش ساخت زار
درفکنْد از زین، تنش در کارزار
بانگ زد کای عمّ نامی! «العجل»
هان! مرا دریاب از چنگ اجل
تاخت مرکب شاه بهر یاریاش
سوی میدان تا کند غمخواریاش
دید قاتل را نشسته بر سرش
تا مگر برّد سرش از پیکرش
حملهور شد شاه بر قاتل چو شیر
خواست از لشکر حمایت، آن شریر
وندر آن اثنا رسید او را به گوش
نالهی قاسم که بُرد از شاه هوش
با نوایی زار میگفت آن نزار:
ای عمو! بردار دست از کارزار
خود تو را من دست اندر دامنم
نرم شد زیر سم اسبان، تنم
نرم شد، شاها! ز سر تا پای من
شد روان، جان من از اعضای من
پس فرود آمد ز اسب خویش، شاه
تا بَرَد او را به سوی خیمهگاه
جان قاسم چون برآمد از بدن
برگرفتش از زمین، شاه زمن
تا رسانیدش میان خیمهگاه
با دلی پُرحسرت و اندوه و آه