- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۲۰۹۰
- شماره مطلب: ۴۶۷۵
-
چاپ
یادگار جعفر
چون عقیلهیْ دودهی آل مناف
دخت زهرا، بانوی سرّ عفاف
مظهر بانوی کبرای حجیز
مریم او را دایه و هاجر، کنیز
دست عصمت، رشته تار معجرش
سِرّ ناموس نبوّت، چادرش
مام دهر از غم گشوده کام او
از ازل «امّالمصائب»، نام او
دید سالار شهیدان را فرید
بسته بر قتلش کمر، خصم پلید
گفت با فرزند کای ماه حجیز!
من بدانت داشتم چون جان، عزیز
کاین چنین روزی رخم داری سفید
جان سپاری در ره شاه شهید
بهر امروزت پدر نامید، «عون»
که شوی نک عونِ سالار دو کون
وقت آن آمد که در میدان عشق
سر نهی چون گوی بر چوگان عشق
همرهان رفتند، هین! بشکن قفس
کز همآوازان، نمانی بازپس
پر برافشان، سوی آن گلزار شو
همنشین جعفر طیّار شو
گفت: خوش باش، ای یگانه مام من!
خود همین کار است، عین کام من
بند فرمان تواَم، با رأس و عین
این سر من، وین کف پای حسین
مادرا! من یادگار جعفرم
خود ز شوقِ جانفشانی میپرم
گفت زینب کای سلیل بیهمال!
رو که شیر مادرت، بادا حلال!
دست او بگْرفت، بردش نزد شاه
گفت کای محبوب درگاه اله!
با هزاران پوزش آوردم برت
هدیهای بهر فدای اصغرت
که جز این یک تن، سرور سینهام
دُرّ دیگر نیست در گنجینهام
شاه، خواهرزاده را در بر گرفت
عارضش بوسید و گفتا: ای شگفت!
این گرامیگوهر عمّ من است
غنچهی نورُستهی آن گلشن است
چون روا باشد؟ که آن نیکوپدر
سوزد از داغ چنین زیباپسر
چشم عبداللَّه که یعقوب وی است
در ره این یوسف فرّخپی است
چون بشیر آرد به یثرب این خبر
چون روا باشد؟ که گوید با پدر:
یوسفت در چنگ گرگان کشته شد
پیرهن بر خون تن، آغشته شد
بضعهی زهرا ز درج چشم تر
کرد دامن زین ملالت، پُرگهر
گفت کای دارای تاج سروری!
حقّ آن مهر برادرخواهری!
حقّ آن شبه پیمبر، اکبرت!
که مبین این را روا با خواهرت
که برم این نازپرور نزد باب
با هزاران شرمساریّ و حجاب
گویمش که نزد فرزند رسول
این کمین قربانیات نامد قبول
شاه از اصرار آن والانهاد
داد آن شهزاده را اذن جهاد
شاهزاده، جعفر طیّاروار
تیغ بر کف، تاخت سوی کارزار
از نژاد باب و مادر یاد کرد
خرمن بیحاصلان بر باد کرد
رزمگاه از کشتگان، آکنده شد
نام پاک جعفر از نو، زنده شد
شد چو سیر از خون خصمان عنود
پر به سوی «جنّتالمأوی» گشود
شد خرامان سوی فردوس برین
با شقیق خود، «محمّد»، شد قرین
-
خضرا و غبرا
ای ز داغ تو روان، خون دل از دیدهی حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخهی صور
خاکبیزان به سر، اندر سر جسم تو بنات
اشکریزان به بر از سوگ تو، شَعرای عبور
-
آهوان حرم
چون کاروانِ دشتِ بلا، رو به شام کرد
صبحِ امید اهل حرم، رو به شام کرد
قوم یهود از پی تأیید کیش خویش
سجّاد را به بستن دست، اهتمام کرد
-
میر کاروان
ای خفته خوش به بستر خون! دیده باز کن
احوال ما ببین و سپس خوابِ ناز کن
ای وارثِ سریرِ امامت! به پای خیز
بر کشتگان بیکفنِ خود، نماز کن
-
یا ایّها العزیز!
اندر جهان، عیان شده غوغای رستخیز
ای قامت تو، شور قیامت! به پای خیز
زینب بَرَت بضاعت مزجات، جان به کف
آورده با ترانهی «یا ایُّها العزیز!»
یادگار جعفر
چون عقیلهیْ دودهی آل مناف
دخت زهرا، بانوی سرّ عفاف
مظهر بانوی کبرای حجیز
مریم او را دایه و هاجر، کنیز
دست عصمت، رشته تار معجرش
سِرّ ناموس نبوّت، چادرش
مام دهر از غم گشوده کام او
از ازل «امّالمصائب»، نام او
دید سالار شهیدان را فرید
بسته بر قتلش کمر، خصم پلید
گفت با فرزند کای ماه حجیز!
من بدانت داشتم چون جان، عزیز
کاین چنین روزی رخم داری سفید
جان سپاری در ره شاه شهید
بهر امروزت پدر نامید، «عون»
که شوی نک عونِ سالار دو کون
وقت آن آمد که در میدان عشق
سر نهی چون گوی بر چوگان عشق
همرهان رفتند، هین! بشکن قفس
کز همآوازان، نمانی بازپس
پر برافشان، سوی آن گلزار شو
همنشین جعفر طیّار شو
گفت: خوش باش، ای یگانه مام من!
خود همین کار است، عین کام من
بند فرمان تواَم، با رأس و عین
این سر من، وین کف پای حسین
مادرا! من یادگار جعفرم
خود ز شوقِ جانفشانی میپرم
گفت زینب کای سلیل بیهمال!
رو که شیر مادرت، بادا حلال!
دست او بگْرفت، بردش نزد شاه
گفت کای محبوب درگاه اله!
با هزاران پوزش آوردم برت
هدیهای بهر فدای اصغرت
که جز این یک تن، سرور سینهام
دُرّ دیگر نیست در گنجینهام
شاه، خواهرزاده را در بر گرفت
عارضش بوسید و گفتا: ای شگفت!
این گرامیگوهر عمّ من است
غنچهی نورُستهی آن گلشن است
چون روا باشد؟ که آن نیکوپدر
سوزد از داغ چنین زیباپسر
چشم عبداللَّه که یعقوب وی است
در ره این یوسف فرّخپی است
چون بشیر آرد به یثرب این خبر
چون روا باشد؟ که گوید با پدر:
یوسفت در چنگ گرگان کشته شد
پیرهن بر خون تن، آغشته شد
بضعهی زهرا ز درج چشم تر
کرد دامن زین ملالت، پُرگهر
گفت کای دارای تاج سروری!
حقّ آن مهر برادرخواهری!
حقّ آن شبه پیمبر، اکبرت!
که مبین این را روا با خواهرت
که برم این نازپرور نزد باب
با هزاران شرمساریّ و حجاب
گویمش که نزد فرزند رسول
این کمین قربانیات نامد قبول
شاه از اصرار آن والانهاد
داد آن شهزاده را اذن جهاد
شاهزاده، جعفر طیّاروار
تیغ بر کف، تاخت سوی کارزار
از نژاد باب و مادر یاد کرد
خرمن بیحاصلان بر باد کرد
رزمگاه از کشتگان، آکنده شد
نام پاک جعفر از نو، زنده شد
شد چو سیر از خون خصمان عنود
پر به سوی «جنّتالمأوی» گشود
شد خرامان سوی فردوس برین
با شقیق خود، «محمّد»، شد قرین