مشخصات شعر

شهر یثرب

کاروان، روزی‌که بر یثرب رسید

آفتاب انگار از مغرب دمید

 

ز آتشی کز طف به دل افروختند

یثرب و اهلش سراسر سوختند

 

خیمه و خرگاه بر پا ساختند

کربلای دیگر آن‌جا ساختند

 

گِرد هم پس حلقه‌ی ماتم زدند

دست‌ها بر سر ز بار غم زدند

 

 

گفت زینب با دلی افروخته

هم‌چو پروانه کز آتش سوخته:

 

ما ز دشت کربلا برگشته‌ایم

ما خود از دریای خون بگْذشته‌ایم

 

ای مدینه! اندر آن وقت سحر

کز سر کوی تو، من کردم سفر،

 

اکبر رعناجوانی داشتم

اصغر شیرین‌زبانی داشتم

 

رفتم و با یک جهان غم آمدم

راستی با قامت خم آمدم

 

در میان، زینب فروزان هم‌چو شمع

بانوان هم دور او بودند جمع

 

جمله چون پروانه پرپر می‌زدند

از غم دل، دست بر سر می‌زدند

 

در میان زینب چو مه وآن هاله‌ها

هم‌چو نی سر کرده از دل ناله‌ها

 

شمع و پروانه به هم خوش ساختند

شهر یثرب را ز غم بگْداختند

 

 

بشْنود، ای وای! اگر «امّ‌‌البنین»

دست عبّاسش فتاده بر زمین

 

گردد آگه گر ز جسم چاک او

می‌رود بر باد، یکسر خاک او

 

گر از این غم باخبر، زهرا شود

خون‌جگر چون لاله‌ی صحرا شود

 

بی‌برادر زینب از راه آمده

با سپاه ناله و آه آمده

 

ای زنان! در ماتمش زاری کنید

زینب غم‌دیده را یاری کنید

 

خواهر از داغ برادر، پیر شد

یکسره از زندگانی، سیر شد

 

شو خمُش، «منصور‌یا»! دیگر بس است

بس بُوَد داغی اگر این‌جا کس است

شهر یثرب

کاروان، روزی‌که بر یثرب رسید

آفتاب انگار از مغرب دمید

 

ز آتشی کز طف به دل افروختند

یثرب و اهلش سراسر سوختند

 

خیمه و خرگاه بر پا ساختند

کربلای دیگر آن‌جا ساختند

 

گِرد هم پس حلقه‌ی ماتم زدند

دست‌ها بر سر ز بار غم زدند

 

 

گفت زینب با دلی افروخته

هم‌چو پروانه کز آتش سوخته:

 

ما ز دشت کربلا برگشته‌ایم

ما خود از دریای خون بگْذشته‌ایم

 

ای مدینه! اندر آن وقت سحر

کز سر کوی تو، من کردم سفر،

 

اکبر رعناجوانی داشتم

اصغر شیرین‌زبانی داشتم

 

رفتم و با یک جهان غم آمدم

راستی با قامت خم آمدم

 

در میان، زینب فروزان هم‌چو شمع

بانوان هم دور او بودند جمع

 

جمله چون پروانه پرپر می‌زدند

از غم دل، دست بر سر می‌زدند

 

در میان زینب چو مه وآن هاله‌ها

هم‌چو نی سر کرده از دل ناله‌ها

 

شمع و پروانه به هم خوش ساختند

شهر یثرب را ز غم بگْداختند

 

 

بشْنود، ای وای! اگر «امّ‌‌البنین»

دست عبّاسش فتاده بر زمین

 

گردد آگه گر ز جسم چاک او

می‌رود بر باد، یکسر خاک او

 

گر از این غم باخبر، زهرا شود

خون‌جگر چون لاله‌ی صحرا شود

 

بی‌برادر زینب از راه آمده

با سپاه ناله و آه آمده

 

ای زنان! در ماتمش زاری کنید

زینب غم‌دیده را یاری کنید

 

خواهر از داغ برادر، پیر شد

یکسره از زندگانی، سیر شد

 

شو خمُش، «منصور‌یا»! دیگر بس است

بس بُوَد داغی اگر این‌جا کس است

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×