مشخصات شعر

تجدید خاطرت

راه، راه بازگشت از شام بود

دل ز شوق وصل، بی‌آرام بود

 

یادش آید خواهر میر انام

رفته بود این راه‌ها تا شهر شام

 

وقت رفتن هم‌عنان شاه بود

سایه‌وش، خورشید را هم‌راه بود

 

منظر دل، ماه رخسار حسین

آن فروغ مشرقین و مغربین

 

هر نفس با او سخن‌ها داشتی

گه صریح و گه به ایما داشتی

 

او نگاهش بر فراز نیز‌ه‌ها

شاه را منظر، قطار کربلا

 

چشم بر چشم برادر دوختی

درس ایثار و وفا آموختی

 

چشم شه بر زمره‌ی ایتام بود

هر نگاهش، راز صد الهام بود

 

زینبش می‌خوانْد رمز این نگاه

که همی گوید بدو سرّ اله

 

زینب! ای بیت ولایت، مهد تو!

تالی عهد حسینی، عهد تو!

 

پا به جای پای من بنْهاده‌ای

من فتادم، تو نکو استاده‌ای

 

یافت کار من اگر حُسن ختام

هست کار تو ولیکن ناتمام

 

ما دو تا بستیم عهدی در نخست

من به سر بردم، کنون دوران توست

 

کاروانت را شوم روشن‌چراغ

تا ره مقصد ز من گیری سراغ

 

زینب است و راه برگشت از دمشق

زاد راهش، یاد یار و درد عشق

 

می‌سپارد راه امّا بی‌حسین

بی‌تسلّای دل و بی‌نور عین

 

گر چه بی‌او، زندگی بی‌حاصل است

لیک گر او نیست، عشقش در دل است

 

روی دل هر جا به هر سو می‌کند

چشم جان، سِیر رخ او می‌کند

 

این سفر هم نیست جز با یاد او

گام‌گام و کوبه‌کو و سو‌به‌سو

 

یافت زینب، مدفن جانان خویش

مدفن جانان نه، جانِ جان خویش

 

دید آن جویای اکسیر لقا

توده‌ای خاک است و دنیایی صفا

 

در دل آن خاک، دنیا خفته است

هر چه زیبایی در آن‌جا خفته است

 

مشت خاکی، قبله‌گاه خاکیان

بلکه مسجود همه افلاکیان

 

اشک چون گویم بدان بارید چشم؟

لاله‌ها از خون دل، کارید چشم

 

دید تا آن مدفن جان جهان

کرد هم‌چون نی ز سوز دل، فغان

 

کای رُخت بر دیده‌ی دل، منظرم!

جان جانانم! عزیز مادرم!

 

ای مرا عشقت، امید و آرزو!

جان من! بی‌زینبت چونی؟ بگو

 

بی‌تو، من هر لحظه صد جان داده‌ام

چون غباری در پی‌ات افتاده‌ام

 

دانه‌ی الفت به جانم کاشتی

تو بگو، بی‌من چه حالی داشتی؟

 

بی‌تو، من بردم به سر، یک اربعین

هر دَمَش صد شور روز واپسین

 

گوییا پای زمان وامانده بود

هر دمی در دیده عمری می‌نمود

 

خواهم اینک عقده از دل واکنم

با تو اسرار درون، افشا کنم

 

ای شکوه و مجد و عزّت را ثبوت!

کرده‌ام از شرح غم، هر جا سکوت

 

دیده را گفتم که هان! گریان مشو

اشک‌ریزان، پیش نامردان مشو

 

ناکسان از گریه‌ات، خندان شوند

پای می‌کوبند و دست‌افشان شوند

 

دل ز فریاد و فغان کردم خموش

شد درون سینه زندانی، خروش

 

از غم دل گر چه هر «آن» سوختم

شمع‌سان بی آه و افغان سوختم

 

پایه‌ی صبر ار چه محکم ساختم

سوختم از بس که با غم ساختم

 

در طریق نشر دین و بسط کیش

با وقار زینبی رفتم به پیش

 

زینبم من، ای تو معنای وقار!

از تو دارم این شهامت، یادگار

 

در دلم، شمع وفا افروختی

درس آزادی مرا آموختی

 

ای جمالت، شمع بزم جان‌فروز!

با تو گویم راز‌های سینه‌سوز

 

هر سر مویی زبانی کرده باز

با تو می‌خواهد کند افشای راز

 

ما نژاد شوکت و حرّیّتیم

مرد و زن، معنای مجد و عزّتیم

 

ضعف را در قدرت ما، راه نیست

ضعف اندر شأن «آل‌الله» نیست

 

شد فزون صبرم، فزون شد هر چه غم

قامت صبرم نشد از غصّه، خم

 

خالی از اغیار، این‌جا محفل است

حال، وقت شرح اسرار دل است

 

ای مرا یاد تو، یار و هم‌نفس!

با تو گویم آن‌چه ناگفتم به کس

 

ای قرار خاطر آزرده‌ام!

بی‌تو هر دم، خون دل‌ها خورده‌ام

 

تا تو گل‌گون کردی از خون، خاک را

وز شفق آراستی، افلاک را

 

زینبت مانْد و هزاران ابتلا

هر دمی اندوه و هر گامی بلا

 

کردم از اخلاص، ای جان جهان!

درّ گفتار تو زیب گوش جان

 

بستم از دشت بلا، بار سفر

سوی شام و کوفه گشتم ره‌سپر

 

بودی اندر نوک نی ناظر، مرا

مایه‌ی آرامش خاطر، مرا

 

دیدی اندر کوفه چون گفتم سخن

گشت مسحور بیانم، مرد و زن

 

ای دم گرمت، مسیحاآفرین!

از تواَم فیض بیان آتشین

 

گرم ایراد سخن بر ناقه، من

ناگهان لرزید تار و پود تن

 

از فراز نی نوایی شد بلند

جسم من نالید چون نی، بند‌بند

 

یا رب! این ماه دل‌افروز من است

روشنی‌بخش شب و روز من است

 

مهر و ماهش گر چه باشد در گرو

آفتاب من چرا شد ماه نو؟

 

سر زدی از برج نی هم‌چون هلال

ای مه و مهر از رُخت در انفعال!

 

«عابد»! از این گفته دیگر لب ببند

سوز آهت، شعله در دفتر فکنْد

 

هر نفس از عمر می‌کاهد دمی

راستی هیچ است، عمر آدمی

 

چون ز عمر رفته می‌آرم به یاد

آتشین‌آهم برآید از نهاد

 

چون ز آب معصیت تر‌دامنم

اشک حسرت می‌چکد بر دامنم

 

ره دراز است و منم بی زاد راه

توشه‌ای بر کف، نه غیر اشک و آه

 

بسته‌ام دل بر تولّای حسین

آن علی را طاقت دل، نور عین

 

ای پناه بی‌پناهان، مهر تو!

زینت‌افزای دو گیتی، چهر تو!

 

نی سزایت، گفته‌ی آشفته‌ام

از تو امّا گفته‌ام تا گفته‌ام

 

کی بیان من تو را باشد سزا؟

ذرّه چون خورشید را گوید ثنا؟

 

دستِ کوتاه از غبار پای تو

کی رسد بر دامن والای تو؟

 

لیک گر دریا گهر دارد فزون

دم زند آن‌جا حبابی هم نگون

 

بر فلک می‌ساید از عزّت، سرم

گر غلامانت نرانند از درم

 

ای تو نفس رحمت و دریای جود!

غرق احسان تو، دنیای وجود!

 

جز تو با کس درد گفتن، نی سزا

ای به درد درد‌مندان، آشنا!

 

با نگاهی درد من، درمان کنی

صد هزاران مشکلم، آسان کنی

 

جان زهرا مادرت! ای ذو‌الکرم!

سایه‌ای افکن ز رحمت بر سرم

تجدید خاطرت

راه، راه بازگشت از شام بود

دل ز شوق وصل، بی‌آرام بود

 

یادش آید خواهر میر انام

رفته بود این راه‌ها تا شهر شام

 

وقت رفتن هم‌عنان شاه بود

سایه‌وش، خورشید را هم‌راه بود

 

منظر دل، ماه رخسار حسین

آن فروغ مشرقین و مغربین

 

هر نفس با او سخن‌ها داشتی

گه صریح و گه به ایما داشتی

 

او نگاهش بر فراز نیز‌ه‌ها

شاه را منظر، قطار کربلا

 

چشم بر چشم برادر دوختی

درس ایثار و وفا آموختی

 

چشم شه بر زمره‌ی ایتام بود

هر نگاهش، راز صد الهام بود

 

زینبش می‌خوانْد رمز این نگاه

که همی گوید بدو سرّ اله

 

زینب! ای بیت ولایت، مهد تو!

تالی عهد حسینی، عهد تو!

 

پا به جای پای من بنْهاده‌ای

من فتادم، تو نکو استاده‌ای

 

یافت کار من اگر حُسن ختام

هست کار تو ولیکن ناتمام

 

ما دو تا بستیم عهدی در نخست

من به سر بردم، کنون دوران توست

 

کاروانت را شوم روشن‌چراغ

تا ره مقصد ز من گیری سراغ

 

زینب است و راه برگشت از دمشق

زاد راهش، یاد یار و درد عشق

 

می‌سپارد راه امّا بی‌حسین

بی‌تسلّای دل و بی‌نور عین

 

گر چه بی‌او، زندگی بی‌حاصل است

لیک گر او نیست، عشقش در دل است

 

روی دل هر جا به هر سو می‌کند

چشم جان، سِیر رخ او می‌کند

 

این سفر هم نیست جز با یاد او

گام‌گام و کوبه‌کو و سو‌به‌سو

 

یافت زینب، مدفن جانان خویش

مدفن جانان نه، جانِ جان خویش

 

دید آن جویای اکسیر لقا

توده‌ای خاک است و دنیایی صفا

 

در دل آن خاک، دنیا خفته است

هر چه زیبایی در آن‌جا خفته است

 

مشت خاکی، قبله‌گاه خاکیان

بلکه مسجود همه افلاکیان

 

اشک چون گویم بدان بارید چشم؟

لاله‌ها از خون دل، کارید چشم

 

دید تا آن مدفن جان جهان

کرد هم‌چون نی ز سوز دل، فغان

 

کای رُخت بر دیده‌ی دل، منظرم!

جان جانانم! عزیز مادرم!

 

ای مرا عشقت، امید و آرزو!

جان من! بی‌زینبت چونی؟ بگو

 

بی‌تو، من هر لحظه صد جان داده‌ام

چون غباری در پی‌ات افتاده‌ام

 

دانه‌ی الفت به جانم کاشتی

تو بگو، بی‌من چه حالی داشتی؟

 

بی‌تو، من بردم به سر، یک اربعین

هر دَمَش صد شور روز واپسین

 

گوییا پای زمان وامانده بود

هر دمی در دیده عمری می‌نمود

 

خواهم اینک عقده از دل واکنم

با تو اسرار درون، افشا کنم

 

ای شکوه و مجد و عزّت را ثبوت!

کرده‌ام از شرح غم، هر جا سکوت

 

دیده را گفتم که هان! گریان مشو

اشک‌ریزان، پیش نامردان مشو

 

ناکسان از گریه‌ات، خندان شوند

پای می‌کوبند و دست‌افشان شوند

 

دل ز فریاد و فغان کردم خموش

شد درون سینه زندانی، خروش

 

از غم دل گر چه هر «آن» سوختم

شمع‌سان بی آه و افغان سوختم

 

پایه‌ی صبر ار چه محکم ساختم

سوختم از بس که با غم ساختم

 

در طریق نشر دین و بسط کیش

با وقار زینبی رفتم به پیش

 

زینبم من، ای تو معنای وقار!

از تو دارم این شهامت، یادگار

 

در دلم، شمع وفا افروختی

درس آزادی مرا آموختی

 

ای جمالت، شمع بزم جان‌فروز!

با تو گویم راز‌های سینه‌سوز

 

هر سر مویی زبانی کرده باز

با تو می‌خواهد کند افشای راز

 

ما نژاد شوکت و حرّیّتیم

مرد و زن، معنای مجد و عزّتیم

 

ضعف را در قدرت ما، راه نیست

ضعف اندر شأن «آل‌الله» نیست

 

شد فزون صبرم، فزون شد هر چه غم

قامت صبرم نشد از غصّه، خم

 

خالی از اغیار، این‌جا محفل است

حال، وقت شرح اسرار دل است

 

ای مرا یاد تو، یار و هم‌نفس!

با تو گویم آن‌چه ناگفتم به کس

 

ای قرار خاطر آزرده‌ام!

بی‌تو هر دم، خون دل‌ها خورده‌ام

 

تا تو گل‌گون کردی از خون، خاک را

وز شفق آراستی، افلاک را

 

زینبت مانْد و هزاران ابتلا

هر دمی اندوه و هر گامی بلا

 

کردم از اخلاص، ای جان جهان!

درّ گفتار تو زیب گوش جان

 

بستم از دشت بلا، بار سفر

سوی شام و کوفه گشتم ره‌سپر

 

بودی اندر نوک نی ناظر، مرا

مایه‌ی آرامش خاطر، مرا

 

دیدی اندر کوفه چون گفتم سخن

گشت مسحور بیانم، مرد و زن

 

ای دم گرمت، مسیحاآفرین!

از تواَم فیض بیان آتشین

 

گرم ایراد سخن بر ناقه، من

ناگهان لرزید تار و پود تن

 

از فراز نی نوایی شد بلند

جسم من نالید چون نی، بند‌بند

 

یا رب! این ماه دل‌افروز من است

روشنی‌بخش شب و روز من است

 

مهر و ماهش گر چه باشد در گرو

آفتاب من چرا شد ماه نو؟

 

سر زدی از برج نی هم‌چون هلال

ای مه و مهر از رُخت در انفعال!

 

«عابد»! از این گفته دیگر لب ببند

سوز آهت، شعله در دفتر فکنْد

 

هر نفس از عمر می‌کاهد دمی

راستی هیچ است، عمر آدمی

 

چون ز عمر رفته می‌آرم به یاد

آتشین‌آهم برآید از نهاد

 

چون ز آب معصیت تر‌دامنم

اشک حسرت می‌چکد بر دامنم

 

ره دراز است و منم بی زاد راه

توشه‌ای بر کف، نه غیر اشک و آه

 

بسته‌ام دل بر تولّای حسین

آن علی را طاقت دل، نور عین

 

ای پناه بی‌پناهان، مهر تو!

زینت‌افزای دو گیتی، چهر تو!

 

نی سزایت، گفته‌ی آشفته‌ام

از تو امّا گفته‌ام تا گفته‌ام

 

کی بیان من تو را باشد سزا؟

ذرّه چون خورشید را گوید ثنا؟

 

دستِ کوتاه از غبار پای تو

کی رسد بر دامن والای تو؟

 

لیک گر دریا گهر دارد فزون

دم زند آن‌جا حبابی هم نگون

 

بر فلک می‌ساید از عزّت، سرم

گر غلامانت نرانند از درم

 

ای تو نفس رحمت و دریای جود!

غرق احسان تو، دنیای وجود!

 

جز تو با کس درد گفتن، نی سزا

ای به درد درد‌مندان، آشنا!

 

با نگاهی درد من، درمان کنی

صد هزاران مشکلم، آسان کنی

 

جان زهرا مادرت! ای ذو‌الکرم!

سایه‌ای افکن ز رحمت بر سرم

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×