- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۱۰
- بازدید: ۲۱۰۸
- شماره مطلب: ۴۴۶۷
-
چاپ
تربت پاک
نوبت عهد، چو بر حضرت هادی آمد
گاه نشر نعم و بذل ایادی آمد
ابر بارنده، بهر کشور و وادی آمد
رهبر حاضر و فرماندۀ بادی آمد
دهمین نور تجلّی، ولی اللّه اجل
حضرتش، آینۀ ذات خدا، عزّوجل
فیض، بر عالم ایجاد شد او را ز وجود
متصرّف به عوالم، همه از غیب و شهود
منجی موسی جان، مهلک فرعون و جنود
باد قهرش، سبب مهلکۀ عاد و ثمود
طیّب و مؤتمن و عالم و هادی و نقی
«هو لِلشّیعَه، فِی الدّهر، من الشّرّوقی»
ذات والا گهرش، مظهر اسما و صفات
ز صفاتش شده ظاهر، اثر وحدت ذات
زورق معرفت و بحر شرف، فُلک نجات
فلک اطلس ایجاد و محدِّد به جهات
همچو آبای سلف، بر همه ابنای خلف
ز خداوند تقدّس و تعالاش، شرف
خیر و شر، نفع و ضرر، سود و زیانِ همه زو
نیک و بد، عیش و تعب، روزی و جانِ همه زو
نعمت ظاهر و الطاف نهانِ همه زو
ظلمت و روشنی روز و شبانِ همه زو
جریان یافته حکمش، به همه کون و مکان
طائع و تابع امرش، چه مکان و چه زمان
علم او را، سبق از دانش ادریسی بود
مقتبس از دم او، فیض دم عیسی بود
محنتش، بیشتر از محنت جرجیسی بود
خصمش اندر صدد حیلهی ابلیسی بود
تا مگر نور خدا را کند از حیله، نهان
نتوانست و خدا جلوۀ خود، کرد عیان
والی شهر مدینه، حسد از وی ورزید
کینۀ مختفی و بغض نهان، کرد پدید
بس سعایت که از او، بر متوکّل برسید
لاجَرَم، حضرت او را، به سوی خود طلبید
طلبیدش به سوی سامره، چون طاغی عصر
شه شد و آمد از او، معجزِ افزون از حصر
منزلش داد، نه در خور، به یکی کهنه رباط
گفت راوی که بهشتی بنمودم به نشاط
ظالمی کرد بسی شعبده بازی، به سماط
بر دریدش به هم و کرد فنا، شیر بساط
عودتش خواست و فرمود که امری است محال
سبق از معجزه، هرگز نبَرَد سحر و ضلال
طلبیدش به ندیمی، به سوی بزم شراب
که تغنّی کند و نغمه زند، از هر باب
معذرت خواست شه و او بپذیرفت جواب
بر زوال نعم دهر، شه عرش جناب،
کرد انشاد، چو شعری دو سه، آن ظالم مست،
گریهها کرد و پشیمان شده و جام شکست
متوکّل، چو خبر دار شد از عسکر او
کز زمین تا به سما، هست مَلَک، لشگر او
همه آمادۀ جنگ و همه فرمانبَر او
فتح و نصرند، عیان ز ایمن او، ایسر او
صیحه زد از دل و فی الحال، همان جا غش کرد
روشن از حقد و حسد، در دل خود، آتش کرد
روزی اندر پی تخفیف امام، آن غدّار
گفت آیند پیاده همه، خود گشت سوار
ز پیاده رویاش، بر بدن آورد آزار
دوستی بهر تفقّد، سویش آورد گذار
که همه مقصد این ظالم، آزار شماست
چون به اولاد علی، شیوۀ او جور و جفاست
شاه فرمود: مرا زین همه محنت، غم نیست
رتبهام از بچۀ ناقۀ صالح، کم نیست
تا سه روز دگرش، زندگی عالم نیست
ظلم را پایه و سرمایه، بسی محکم نیست
گفت راوی: به سوم شب که چنین داد، خبر
متوکّل را کشتند و روان شد، به سقر
بود اندر همه جا، مجری احکام خدا
چه به مجلس، چه به محبس، چه به برزن، چه سرا
پر شد از حکمت و علمش ز زمین تا به سما
«جلّ اجلالُه، بِالرَّفعه عزٍّ وَ عُلا»
چو شد آثار و دلایل، همه کس را معلوم
کرد معتزّ لعینش ز شقاوت، مسموم
گاهی از سوز جگر، قلب شریفش، شد چاک
گاه رفتش ز بدن، طاقت و غلطید به خاک
آخر از زهر جفا، سبط نبی، گشت هلاک
مدنی جسم وِرا، سامره شد، تربت پاک
کرد چون طائر روحش، سوی جنّت، پرواز
غسل دادند و کفن کرده، نمودند نماز
نه شنیده است، به گوش و نه عیان دیده، به عین
گوش و چشم فلک و دهر، شهیدی چو حسین
که کفن، خاک زمین باشد و تابوت، سنین
آب غسلش بُوَد از خون، گهِ قطعِ وَدَجین
عوض آن که نمازی شودش، شمر شریر
گوید آن گه که جدا کرد، سر از تن، تکبیر
ای شه تشنه! فدای سر بی پیکر تو!
کام خشک و جگر خسته و چشم تر تو
آن چه آمد به ره شام بلا، بر سر تو
بود همراه تو و دید عیان، خواهر تو
عاجزند اهل جهان، جمله، چو «یحیی» ز بیان
ز بیانش همه قاصر، ز کهان و ز مهان
-
محفل شوم
پیمود چون ز کوفه، جرس، راه شام را
از صبح کوفه دید توان، شامِ شام را
کمتر ز اهل کوفه نشد، جور اهل شام
شرح کدام گویم و وصف کدام را؟
-
کرّوبیان، قدّوسیان
افتاد چون گذار اسیران به قتلگاه
شد گریه تا به ماهی و شد ناله تا به ماه
هم غرقه گشت، پیکر ماهی ز سیل اشک
هم تیره گشت، آینهی مه ز دود آه
-
دو مصیبت
گفت: ای به خون تپیده! مکرّم برادرم!
کافتادهای به روی زمین، در برابرم
آیا تو آن حسین منی؟ کز شرف نمود
بر دوش خود سوار، تو را جدّ اطهرم
-
سرمایۀ حُسن
سَرور یازدهم کز همه نقص، او بری است
قبلۀ ما، حسن بن علی عسکری است
رایج از همّت او، قاعدۀ جعفری است
مدّت دولت او، گر چه کنون، اسپری است
لیک در جمله عوالم، متصرّف بُوَدا
جان ز حرمان حضورش، متأسّف بُوَدا
تربت پاک
نوبت عهد، چو بر حضرت هادی آمد
گاه نشر نعم و بذل ایادی آمد
ابر بارنده، بهر کشور و وادی آمد
رهبر حاضر و فرماندۀ بادی آمد
دهمین نور تجلّی، ولی اللّه اجل
حضرتش، آینۀ ذات خدا، عزّوجل
فیض، بر عالم ایجاد شد او را ز وجود
متصرّف به عوالم، همه از غیب و شهود
منجی موسی جان، مهلک فرعون و جنود
باد قهرش، سبب مهلکۀ عاد و ثمود
طیّب و مؤتمن و عالم و هادی و نقی
«هو لِلشّیعَه، فِی الدّهر، من الشّرّوقی»
ذات والا گهرش، مظهر اسما و صفات
ز صفاتش شده ظاهر، اثر وحدت ذات
زورق معرفت و بحر شرف، فُلک نجات
فلک اطلس ایجاد و محدِّد به جهات
همچو آبای سلف، بر همه ابنای خلف
ز خداوند تقدّس و تعالاش، شرف
خیر و شر، نفع و ضرر، سود و زیانِ همه زو
نیک و بد، عیش و تعب، روزی و جانِ همه زو
نعمت ظاهر و الطاف نهانِ همه زو
ظلمت و روشنی روز و شبانِ همه زو
جریان یافته حکمش، به همه کون و مکان
طائع و تابع امرش، چه مکان و چه زمان
علم او را، سبق از دانش ادریسی بود
مقتبس از دم او، فیض دم عیسی بود
محنتش، بیشتر از محنت جرجیسی بود
خصمش اندر صدد حیلهی ابلیسی بود
تا مگر نور خدا را کند از حیله، نهان
نتوانست و خدا جلوۀ خود، کرد عیان
والی شهر مدینه، حسد از وی ورزید
کینۀ مختفی و بغض نهان، کرد پدید
بس سعایت که از او، بر متوکّل برسید
لاجَرَم، حضرت او را، به سوی خود طلبید
طلبیدش به سوی سامره، چون طاغی عصر
شه شد و آمد از او، معجزِ افزون از حصر
منزلش داد، نه در خور، به یکی کهنه رباط
گفت راوی که بهشتی بنمودم به نشاط
ظالمی کرد بسی شعبده بازی، به سماط
بر دریدش به هم و کرد فنا، شیر بساط
عودتش خواست و فرمود که امری است محال
سبق از معجزه، هرگز نبَرَد سحر و ضلال
طلبیدش به ندیمی، به سوی بزم شراب
که تغنّی کند و نغمه زند، از هر باب
معذرت خواست شه و او بپذیرفت جواب
بر زوال نعم دهر، شه عرش جناب،
کرد انشاد، چو شعری دو سه، آن ظالم مست،
گریهها کرد و پشیمان شده و جام شکست
متوکّل، چو خبر دار شد از عسکر او
کز زمین تا به سما، هست مَلَک، لشگر او
همه آمادۀ جنگ و همه فرمانبَر او
فتح و نصرند، عیان ز ایمن او، ایسر او
صیحه زد از دل و فی الحال، همان جا غش کرد
روشن از حقد و حسد، در دل خود، آتش کرد
روزی اندر پی تخفیف امام، آن غدّار
گفت آیند پیاده همه، خود گشت سوار
ز پیاده رویاش، بر بدن آورد آزار
دوستی بهر تفقّد، سویش آورد گذار
که همه مقصد این ظالم، آزار شماست
چون به اولاد علی، شیوۀ او جور و جفاست
شاه فرمود: مرا زین همه محنت، غم نیست
رتبهام از بچۀ ناقۀ صالح، کم نیست
تا سه روز دگرش، زندگی عالم نیست
ظلم را پایه و سرمایه، بسی محکم نیست
گفت راوی: به سوم شب که چنین داد، خبر
متوکّل را کشتند و روان شد، به سقر
بود اندر همه جا، مجری احکام خدا
چه به مجلس، چه به محبس، چه به برزن، چه سرا
پر شد از حکمت و علمش ز زمین تا به سما
«جلّ اجلالُه، بِالرَّفعه عزٍّ وَ عُلا»
چو شد آثار و دلایل، همه کس را معلوم
کرد معتزّ لعینش ز شقاوت، مسموم
گاهی از سوز جگر، قلب شریفش، شد چاک
گاه رفتش ز بدن، طاقت و غلطید به خاک
آخر از زهر جفا، سبط نبی، گشت هلاک
مدنی جسم وِرا، سامره شد، تربت پاک
کرد چون طائر روحش، سوی جنّت، پرواز
غسل دادند و کفن کرده، نمودند نماز
نه شنیده است، به گوش و نه عیان دیده، به عین
گوش و چشم فلک و دهر، شهیدی چو حسین
که کفن، خاک زمین باشد و تابوت، سنین
آب غسلش بُوَد از خون، گهِ قطعِ وَدَجین
عوض آن که نمازی شودش، شمر شریر
گوید آن گه که جدا کرد، سر از تن، تکبیر
ای شه تشنه! فدای سر بی پیکر تو!
کام خشک و جگر خسته و چشم تر تو
آن چه آمد به ره شام بلا، بر سر تو
بود همراه تو و دید عیان، خواهر تو
عاجزند اهل جهان، جمله، چو «یحیی» ز بیان
ز بیانش همه قاصر، ز کهان و ز مهان