- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۳
- بازدید: ۸۵۹
- شماره مطلب: ۴۴۱۷
-
چاپ
مصیبت امام حسین (ع)
امروز، روز تعزیهی آل مصطفی است
امروز، روز ماتم سلطان کربلاست
روزی است این که نخل فتوّت ز پا فتاد
روزی است اینکه شور قیامت به پای خاست
بر گرد عرش، مرثیهخوان است، جبرییل
در آسمان، به حلقهی کرّوبیان عزاست
خامُش نشسته بلبل از این غم به طرْف باغ
وز بانگ نوحه سربهسر آفاق، پُرصداست
بر لب حدیثشان، غم فرزند فاطمه است
حور و پری که بر تنشان، پیرهن، قباست
آنان که عالم است، طفیل وجودشان
بنْگر به حالشان ز جفا و ستم، چهاست
چون خون نور دیدهی زهرا به خاک ریخت
خون گر رَود ز دیدهی گریان ما، رواست
از غصّه لب ببندم و گریم در این عزا
خود طاقت شنیدن این ماجرا که راست؟
جنّ و ملک به نوحه درآمد، عزای کیست؟
این شور در زمین و فلک از برای کیست؟
آن روز گشت، خون دل ما به ما حلال
کآلود چرخ، پنجه به خون نبیّ و آل
صد قرن بگْذرد اگر از دور آسمان
از جبههی جهان نرود، گرد این ملال
بیرون نرفت گر ز تنم جان، غریب نیست
این ماجرا تمام نگنجید در خیال
دیگر ثبات مینکند، دور آسمان
کاین حدّ ظلم نیک نیامد از او به فال
گر این ندیده بودمی از دور آسمان
میگفتمی از اوست چنین جرأتی، محال
با این دو چشم تر، چهقدر خون توان فشانْد؟
گیرم رود به گریه مرا عمر، ماه و سال
یک عمر چیست؟ گر بُوَدم صد چو عمر نوح
کم باشد از برای چنین ماتمی، وصال
تا یک دو روز هست، مجالی در این عزا
ای دیده! گریه سر کن و ای دل! ز غم بنال
بیش از هزار سال شد اکنون که ماتم است
از بهر او، هنوز چنین ماتمی، کم است
نور دو چشم فاطمه و بوتراب کو؟
تاریک گشت هر دو جهان، آفتاب کو؟
مهمان کربلا که به غیر از سنان و تیغ
او را به حلق تشنه نکردند آب کو؟
غلمان و حور تعزیه دارند و سوگوار
ای روزگار! سیّد اهل شباب کو؟
آن سروری که بر سر منبر، نبی مدام
میخواند مدح او به دو صد آب و تاب کو؟
رنگ و رخ چو ماه ز جور که برشکست؟
شهد سخن بر آن لب شیرینعتاب کو؟
آن گل که کرد پُر همه عالم ز رنگ و بو
غیر از گلاب اشک، به عالم، گلاب کو؟
زینالعباد را که به زنجیر میکشند
جدّ بزرگوار کجا رفت و باب کو؟
ظلمی که کرد خصم بر اولاد مصطفی
گیرم تمام شرح توان کرد، تاب کو؟
کاری کز آن بتر نتوان کرد، پس چه کرد
گو بعد از این فلک پی کار دگر نگرد
رخسارهای که بود به خوبی، مه تمام
پوشیده کرد معرکهاش در ته غمام
مویی که شانه میزدش از پنجه، مصطفی
صد حلقهحلقهاش به ته خاک همچو دام
سروی که رُست در چمن مصطفی، فتاد
در جویبار خون و فرومانْد از خرام
بر خاک، سوده شمر ز روی جفا ببین
رویی که بود بوسهگه مرتضی، مدام
از پا فکنْد قامت نخلی که در چمن
پرورده بود فاطمهاش با صد احترام
شهباز عرش بین که به عزم دیار قدس
در خون کشیده بال و پر خویش، چون حمام
زآن دم که هِشته بود بنای ستم، فلک
هرگز نکرده بود، جفایی چنین تمام
نسبت نمیتوان به قضا داد این ستم
گویا گسسته بود فلک از قضا، زمام
این ظلمِ دیگر است که گردون، نگون نشد
«عالم، تمام غرقهی دریای خون» نشد
در کربلا زدند چو آل نبی، قدم
صد شعله زد ز سینهی کرّوبیان، عَلَم
آن ظلم شد به پایْ که لرزید آفتاب
از یاد آه سرد، در این نیلگونْخِیَم
آزاده سرو باغ دو عالم ز پا فتاد
تاریک گشت، هر دو جهان از غبار غم
شد جمع و شور نوحه به هفت آسمان فکنْد
هر فتنهای که بود جهان را ز بیش و کم
از آل مصطفی، دم آبی دریغ داشت
ای دل! مجو ز چرخ، تو یک شیوهی کرم
نم در جگر نهشت ز بس تشنگی، ولی
از خونشان رسانْد در آن دشت، نمبهنم
چون مهتر جهان تپد از تیغشان به خون
با این سگان دگر چه کند آهوی حرم؟
بر نیزهاش به معرکهی کربلا ببین
آن سر که خورده بود به آن مصطفی قسم
در سینه تاب صبر از این ماجرا نداشت
دل خون شد و ز دیده برون رفت، لاجَرم
با این قضیّه، خونِ دل ما چه میکند؟
گرید اگر دو دیدهی دریا چه میکند؟
در خون کشیده پیکر دارای دین ببین
از تن جدا فتاده، سر نازنین ببین
شهباز عرش را به هوای دیار قدس
در خون خویش، بالفشان در زمین ببین
زین گرگ سالخورده که در خون کشیده است
نور دو چشم شیر خدا را به کین ببین
هر سو، وداع شاهی و شهزادهای نگر
از چشم خونفشان، نگه واپسین ببین
طفلانِ خردسالِ حرم را نظاره کن
بر چشمشان ز شوق پدر، آستین ببین
همرنگِ لالهزار ز خون، عرصهای نگر
وز پا فتاده سرو و گل و یاسمین ببین
در خیمهی حرم ز یتیمان، فغان نگر
در آن میانه، نالهی روحالامین ببین
بنْگر چها رسیده به اولاد مصطفی
بگْذار هر چه کرده سپهر و همین ببین
آل نبی در این غم و محنت، نظاره کن
بگْریز از جهان و ز گردون، کناره کن
تابنده اختر فلک هشت و چار، حیف!
از نور هر دو دیده، هزاران هزار حیف!
از روی زین به خاک درافتاد عاقبت
نور دو دیدهی شه دُلدلسوار، حیف!
رویی که بود روشنی آفتاب از او
پوشیده کرد معرکهاش در غبار، حیف!
مویی چو شب که بر رخ چون روز شاه بود
در خون کشید، گردش لیل و نهار، حیف!
آن تن که پرورش به کنار بتول یافت
از زخمهای تیغ سنان شد ز کار، حیف!
شد شاه ذوالفقار و نمانْد از جفای خصم
شهزادهای که بود از او یادگار، حیف!
رفت آن که بود نقد شهنشاه «لافتی»
دیگر کسی نمانْد پی کارزار، حیف!
بر باد فتنه رفت، به یک جنبش سپهر
هر گل که بود در چمن روزگار، حیف!
برخاست صرصری، که به گلزار مصطفی
بر باد رفت حاصل صد نوبهار، حیف!
بنْگر خزان چه کار به باغ و بهار کرد
هر کار کرد، چشم بد روزگار کرد
رفت از میانه پادشه انس و جان، دریغ!
بر باد رفت، حاصل کون و مکان، دریغ!
در گلشنی که داشت تماشا، عنان خویش
از مطلقُالعنانی باد خزان، دریغ!
از دست روزگار، برون شد به رایگان
یکدانه گوهر صدف کُن فکان، دریغ!
شد شهسوار قدس در این تیرهخاکدان
با یک جهان ملال، عنان بر عنان، دریغ!
نگْذاشتند جانب آل رسول، حیف!
نشناختند حرمت آن خاکدان، دریغ!
رفت آن که شاد بود دو عالم، برای او
وز رفتنش نمانْد دلی شادمان، دریغ!
از غصّه سوخت، جان و دل عالم، این جفا
وین داغ مانْد بر دل و جان، جاودان، دریغ!
در باغ مصطفی که ارم بود، بندهاش
از نوشکفته گلبن سرو جوان، دریغ!
در گلشنی که خورْد ز خوبی بهشت، آب
بر خاک ریختند، گل و ارغوان، دریغ!
با آن چمن، سپهر ستمگر ببین چه کرد
پرورْد گل به عزّت و آخر ببین چه کرد
وقت است، مانَد از حرکت، چرخ کممدار
وین دود محو گردد و بنْشیند این غبار
خیزد ز نفخ صور، یکی تندباد صعب
کاین خیمهها نگون شود از وی، حبابوار
میزان عدل، نصب کند از پی جزا
،هنگام کار آید و هر کس ز روزگار،
این ظلم بیحساب شود رفع، لاجَرم
گردد روان به امر جزا، حکم کردگار
اهل نفاق را بگریزد ز سینه، دل
پیدا شود چو بیدق شاه شترسوار
زهرا در آن مخاصمه گیرد به روی دست
در خون کشیده، پیرهن آن بزرگوار
پرسد که خاندان نبوّت که برفکنْد؟
شیر خدا که خانهی دین کرد استوار
خونینکفن به حشر درآیند یکبهیک
آل نبیّ و خلق بگریند، زارزار
شوری برافکنند که در جنّت آن خروش
آشوب روز حشر، یکی باشد از هزار
آید حسین و با تن بی سر کند فغان
بیند در آن فغان و پیمبر کند فغان
گیرند اگر حساب تو، در فتنه و فساد
دوزخ کم است، بهر تو، ای زادهی زیاد!
جوری نکردهای تو که هرگز رود ز دل
کاری نکردهای تو که هرگز رود ز یاد
بسیار گشت چرخ پی مفسدان ولی
همچون تویی ندیده به قوم ثمود و عاد
برخاست صرصری ز نفاق تو در جهان
گلهای بوستان نبی را به باد داد
آن کس که آب بست، همی اهل بیت را
در حلقهشان به خنجر کین، چشمها گشاد
از تندباد جور تو، ای مایهی فساد!
آزاده سرو باغ امامت ز پا فتاد
چشم شفاعتت ز که باشد به روز حشر؟
فریاد مصطفی چو برآید برای داد
ترسم در آتش تو، بسوزند عالمی
چون گرمِ انتقام شود، داورِ عباد
آه! این چه آتش است که جور تو برفروخت؟
افروخت آتشی که جهان را به ناله سوخت
هر کس ز پای تا سرِ این داستان گذشت
از جان خویش سیر شد و از جهان گذشت
این قصّه کس تمام شنیدن نمیتوان
آیا به خاندان نبوّت، چسان گذشت؟
یکجا به خاک، این همه گل، هیچ گه نریخت
چندان که بر زمانه بهار و خزان گذشت
نم در جگر نمانْد فلک را ز بس گریست
فریاد «العطش» چو ز هفت آسمان گذشت
در خون تپید، پیکر فرزند مرتضی
ای جان! بر آ که کار ز آه و فغان گذشت
تنها مگو به آل نبی رفت این ستم
از این عزا ببین که چه بر انس و جان گذشت
سهل است با عزای جوانان اهل بیت
از روزگار، هر چه به پیر و جوان گذشت
دیگر ز دردِ ساکنِ «بیتالحزن» مگو
بنْگر چها ز جور به آن خاندان گذشت
کس این ثبات و صبر ز ایّوب کی شنید؟
این حزن بیزوال به یعقوب کی رسید؟
ای دل! جهان ز گریه چو دریای خون نگر
دیدی درون سینهی ما را، برون نگر
بشْکاف سینهی من و بنْگر که حال چیست
گاهی برون نظر کن و گاهی درون نگر
با آل مصطفی بنگر کید آسمان
افسانهای ز ما نشنیدی، فسون نگر
در حلقهحلقهی ثقلین این عزا ببین
از جنّ و انس، شور ملائک فزون نگر
ارواح قدس را که نبد آشنای غم
از جای رفته، پای ثبات و سکون نگر
وارونهکاریِ فلکِ کجمدار بین
افعال زشت او، همگی واژگون نگر
با آن که کرد این همه چشمِ بدِ سپهر
از این عزاش، جامه به تن نیلگون نگر
آمد محرّم و غم او شد، یکی هزار
از دست چرخ، گریهی «عاشق» کنون نگر
در این عزا به حلقهی هر جمع، گریه کن
بنْشین به حلقهحلقه و چون شمع، گریه کن
مصیبت امام حسین (ع)
امروز، روز تعزیهی آل مصطفی است
امروز، روز ماتم سلطان کربلاست
روزی است این که نخل فتوّت ز پا فتاد
روزی است اینکه شور قیامت به پای خاست
بر گرد عرش، مرثیهخوان است، جبرییل
در آسمان، به حلقهی کرّوبیان عزاست
خامُش نشسته بلبل از این غم به طرْف باغ
وز بانگ نوحه سربهسر آفاق، پُرصداست
بر لب حدیثشان، غم فرزند فاطمه است
حور و پری که بر تنشان، پیرهن، قباست
آنان که عالم است، طفیل وجودشان
بنْگر به حالشان ز جفا و ستم، چهاست
چون خون نور دیدهی زهرا به خاک ریخت
خون گر رَود ز دیدهی گریان ما، رواست
از غصّه لب ببندم و گریم در این عزا
خود طاقت شنیدن این ماجرا که راست؟
جنّ و ملک به نوحه درآمد، عزای کیست؟
این شور در زمین و فلک از برای کیست؟
آن روز گشت، خون دل ما به ما حلال
کآلود چرخ، پنجه به خون نبیّ و آل
صد قرن بگْذرد اگر از دور آسمان
از جبههی جهان نرود، گرد این ملال
بیرون نرفت گر ز تنم جان، غریب نیست
این ماجرا تمام نگنجید در خیال
دیگر ثبات مینکند، دور آسمان
کاین حدّ ظلم نیک نیامد از او به فال
گر این ندیده بودمی از دور آسمان
میگفتمی از اوست چنین جرأتی، محال
با این دو چشم تر، چهقدر خون توان فشانْد؟
گیرم رود به گریه مرا عمر، ماه و سال
یک عمر چیست؟ گر بُوَدم صد چو عمر نوح
کم باشد از برای چنین ماتمی، وصال
تا یک دو روز هست، مجالی در این عزا
ای دیده! گریه سر کن و ای دل! ز غم بنال
بیش از هزار سال شد اکنون که ماتم است
از بهر او، هنوز چنین ماتمی، کم است
نور دو چشم فاطمه و بوتراب کو؟
تاریک گشت هر دو جهان، آفتاب کو؟
مهمان کربلا که به غیر از سنان و تیغ
او را به حلق تشنه نکردند آب کو؟
غلمان و حور تعزیه دارند و سوگوار
ای روزگار! سیّد اهل شباب کو؟
آن سروری که بر سر منبر، نبی مدام
میخواند مدح او به دو صد آب و تاب کو؟
رنگ و رخ چو ماه ز جور که برشکست؟
شهد سخن بر آن لب شیرینعتاب کو؟
آن گل که کرد پُر همه عالم ز رنگ و بو
غیر از گلاب اشک، به عالم، گلاب کو؟
زینالعباد را که به زنجیر میکشند
جدّ بزرگوار کجا رفت و باب کو؟
ظلمی که کرد خصم بر اولاد مصطفی
گیرم تمام شرح توان کرد، تاب کو؟
کاری کز آن بتر نتوان کرد، پس چه کرد
گو بعد از این فلک پی کار دگر نگرد
رخسارهای که بود به خوبی، مه تمام
پوشیده کرد معرکهاش در ته غمام
مویی که شانه میزدش از پنجه، مصطفی
صد حلقهحلقهاش به ته خاک همچو دام
سروی که رُست در چمن مصطفی، فتاد
در جویبار خون و فرومانْد از خرام
بر خاک، سوده شمر ز روی جفا ببین
رویی که بود بوسهگه مرتضی، مدام
از پا فکنْد قامت نخلی که در چمن
پرورده بود فاطمهاش با صد احترام
شهباز عرش بین که به عزم دیار قدس
در خون کشیده بال و پر خویش، چون حمام
زآن دم که هِشته بود بنای ستم، فلک
هرگز نکرده بود، جفایی چنین تمام
نسبت نمیتوان به قضا داد این ستم
گویا گسسته بود فلک از قضا، زمام
این ظلمِ دیگر است که گردون، نگون نشد
«عالم، تمام غرقهی دریای خون» نشد
در کربلا زدند چو آل نبی، قدم
صد شعله زد ز سینهی کرّوبیان، عَلَم
آن ظلم شد به پایْ که لرزید آفتاب
از یاد آه سرد، در این نیلگونْخِیَم
آزاده سرو باغ دو عالم ز پا فتاد
تاریک گشت، هر دو جهان از غبار غم
شد جمع و شور نوحه به هفت آسمان فکنْد
هر فتنهای که بود جهان را ز بیش و کم
از آل مصطفی، دم آبی دریغ داشت
ای دل! مجو ز چرخ، تو یک شیوهی کرم
نم در جگر نهشت ز بس تشنگی، ولی
از خونشان رسانْد در آن دشت، نمبهنم
چون مهتر جهان تپد از تیغشان به خون
با این سگان دگر چه کند آهوی حرم؟
بر نیزهاش به معرکهی کربلا ببین
آن سر که خورده بود به آن مصطفی قسم
در سینه تاب صبر از این ماجرا نداشت
دل خون شد و ز دیده برون رفت، لاجَرم
با این قضیّه، خونِ دل ما چه میکند؟
گرید اگر دو دیدهی دریا چه میکند؟
در خون کشیده پیکر دارای دین ببین
از تن جدا فتاده، سر نازنین ببین
شهباز عرش را به هوای دیار قدس
در خون خویش، بالفشان در زمین ببین
زین گرگ سالخورده که در خون کشیده است
نور دو چشم شیر خدا را به کین ببین
هر سو، وداع شاهی و شهزادهای نگر
از چشم خونفشان، نگه واپسین ببین
طفلانِ خردسالِ حرم را نظاره کن
بر چشمشان ز شوق پدر، آستین ببین
همرنگِ لالهزار ز خون، عرصهای نگر
وز پا فتاده سرو و گل و یاسمین ببین
در خیمهی حرم ز یتیمان، فغان نگر
در آن میانه، نالهی روحالامین ببین
بنْگر چها رسیده به اولاد مصطفی
بگْذار هر چه کرده سپهر و همین ببین
آل نبی در این غم و محنت، نظاره کن
بگْریز از جهان و ز گردون، کناره کن
تابنده اختر فلک هشت و چار، حیف!
از نور هر دو دیده، هزاران هزار حیف!
از روی زین به خاک درافتاد عاقبت
نور دو دیدهی شه دُلدلسوار، حیف!
رویی که بود روشنی آفتاب از او
پوشیده کرد معرکهاش در غبار، حیف!
مویی چو شب که بر رخ چون روز شاه بود
در خون کشید، گردش لیل و نهار، حیف!
آن تن که پرورش به کنار بتول یافت
از زخمهای تیغ سنان شد ز کار، حیف!
شد شاه ذوالفقار و نمانْد از جفای خصم
شهزادهای که بود از او یادگار، حیف!
رفت آن که بود نقد شهنشاه «لافتی»
دیگر کسی نمانْد پی کارزار، حیف!
بر باد فتنه رفت، به یک جنبش سپهر
هر گل که بود در چمن روزگار، حیف!
برخاست صرصری، که به گلزار مصطفی
بر باد رفت حاصل صد نوبهار، حیف!
بنْگر خزان چه کار به باغ و بهار کرد
هر کار کرد، چشم بد روزگار کرد
رفت از میانه پادشه انس و جان، دریغ!
بر باد رفت، حاصل کون و مکان، دریغ!
در گلشنی که داشت تماشا، عنان خویش
از مطلقُالعنانی باد خزان، دریغ!
از دست روزگار، برون شد به رایگان
یکدانه گوهر صدف کُن فکان، دریغ!
شد شهسوار قدس در این تیرهخاکدان
با یک جهان ملال، عنان بر عنان، دریغ!
نگْذاشتند جانب آل رسول، حیف!
نشناختند حرمت آن خاکدان، دریغ!
رفت آن که شاد بود دو عالم، برای او
وز رفتنش نمانْد دلی شادمان، دریغ!
از غصّه سوخت، جان و دل عالم، این جفا
وین داغ مانْد بر دل و جان، جاودان، دریغ!
در باغ مصطفی که ارم بود، بندهاش
از نوشکفته گلبن سرو جوان، دریغ!
در گلشنی که خورْد ز خوبی بهشت، آب
بر خاک ریختند، گل و ارغوان، دریغ!
با آن چمن، سپهر ستمگر ببین چه کرد
پرورْد گل به عزّت و آخر ببین چه کرد
وقت است، مانَد از حرکت، چرخ کممدار
وین دود محو گردد و بنْشیند این غبار
خیزد ز نفخ صور، یکی تندباد صعب
کاین خیمهها نگون شود از وی، حبابوار
میزان عدل، نصب کند از پی جزا
،هنگام کار آید و هر کس ز روزگار،
این ظلم بیحساب شود رفع، لاجَرم
گردد روان به امر جزا، حکم کردگار
اهل نفاق را بگریزد ز سینه، دل
پیدا شود چو بیدق شاه شترسوار
زهرا در آن مخاصمه گیرد به روی دست
در خون کشیده، پیرهن آن بزرگوار
پرسد که خاندان نبوّت که برفکنْد؟
شیر خدا که خانهی دین کرد استوار
خونینکفن به حشر درآیند یکبهیک
آل نبیّ و خلق بگریند، زارزار
شوری برافکنند که در جنّت آن خروش
آشوب روز حشر، یکی باشد از هزار
آید حسین و با تن بی سر کند فغان
بیند در آن فغان و پیمبر کند فغان
گیرند اگر حساب تو، در فتنه و فساد
دوزخ کم است، بهر تو، ای زادهی زیاد!
جوری نکردهای تو که هرگز رود ز دل
کاری نکردهای تو که هرگز رود ز یاد
بسیار گشت چرخ پی مفسدان ولی
همچون تویی ندیده به قوم ثمود و عاد
برخاست صرصری ز نفاق تو در جهان
گلهای بوستان نبی را به باد داد
آن کس که آب بست، همی اهل بیت را
در حلقهشان به خنجر کین، چشمها گشاد
از تندباد جور تو، ای مایهی فساد!
آزاده سرو باغ امامت ز پا فتاد
چشم شفاعتت ز که باشد به روز حشر؟
فریاد مصطفی چو برآید برای داد
ترسم در آتش تو، بسوزند عالمی
چون گرمِ انتقام شود، داورِ عباد
آه! این چه آتش است که جور تو برفروخت؟
افروخت آتشی که جهان را به ناله سوخت
هر کس ز پای تا سرِ این داستان گذشت
از جان خویش سیر شد و از جهان گذشت
این قصّه کس تمام شنیدن نمیتوان
آیا به خاندان نبوّت، چسان گذشت؟
یکجا به خاک، این همه گل، هیچ گه نریخت
چندان که بر زمانه بهار و خزان گذشت
نم در جگر نمانْد فلک را ز بس گریست
فریاد «العطش» چو ز هفت آسمان گذشت
در خون تپید، پیکر فرزند مرتضی
ای جان! بر آ که کار ز آه و فغان گذشت
تنها مگو به آل نبی رفت این ستم
از این عزا ببین که چه بر انس و جان گذشت
سهل است با عزای جوانان اهل بیت
از روزگار، هر چه به پیر و جوان گذشت
دیگر ز دردِ ساکنِ «بیتالحزن» مگو
بنْگر چها ز جور به آن خاندان گذشت
کس این ثبات و صبر ز ایّوب کی شنید؟
این حزن بیزوال به یعقوب کی رسید؟
ای دل! جهان ز گریه چو دریای خون نگر
دیدی درون سینهی ما را، برون نگر
بشْکاف سینهی من و بنْگر که حال چیست
گاهی برون نظر کن و گاهی درون نگر
با آل مصطفی بنگر کید آسمان
افسانهای ز ما نشنیدی، فسون نگر
در حلقهحلقهی ثقلین این عزا ببین
از جنّ و انس، شور ملائک فزون نگر
ارواح قدس را که نبد آشنای غم
از جای رفته، پای ثبات و سکون نگر
وارونهکاریِ فلکِ کجمدار بین
افعال زشت او، همگی واژگون نگر
با آن که کرد این همه چشمِ بدِ سپهر
از این عزاش، جامه به تن نیلگون نگر
آمد محرّم و غم او شد، یکی هزار
از دست چرخ، گریهی «عاشق» کنون نگر
در این عزا به حلقهی هر جمع، گریه کن
بنْشین به حلقهحلقه و چون شمع، گریه کن