- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۸
- بازدید: ۱۴۵۲
- شماره مطلب: ۴۲۵۵
-
چاپ
شاه کمسپاه
فریاد از آن شبی! که به فرداش شد شهید
سلطان دین حسین، به کام دل یزید
آن شام شد ز پردهی ظلمت، سیاهپوش
وآن صبح از سپیده، گریبان خود درید
آن شاه کمسپاه در آن شب به لشگرش
حرفی به لب رسانْد که از چرخ، خون چکید
کای دوستان! نمانده مرا عمر جز شبی
باری شما تمام از این ورطه پا کشید
مقصود این گروه به قتل من است و بس
اکنون اجازت است که از من جدا شوید
اینک که شب رسیده و تاریک شد جهان
زین دشتِ فتنهخیز به سوی وطن روید
تابد «عَلَی الصّباح» چو از مشرق، آفتاب
تنها من و سپاه به خون تشنهی یزید
از شه چو این کلام شنیدند سروران
گفتند کای ستوده تو را، ایزد مجید!
پروانه، دل ز شمع، نه از سوختن کَنَد
بر بُلبلی چه باک که خارِ گلش خلید؟
ماییم و خاک کوی تو تا جان ز تن رَوَد
کَندیم در هوای تو، از جان خود امید
هستی نه سروری که ز تو سر شود دریغ
باشی نه دلبری که توان از تو دل برید
فرداست در منای تمنّای ترک سر
بر طائفان کعبهی کوی تو، روز عید
آن روسیه که روی خود از خونِ خود نکرد
در یاری تو سرخ، کجا گشت روسفید؟
عشّاق خود چو راستنوا دید شه، نَمود
از مصدر کرامت خود، معجزی جدید
بنْمودشان میان دو انگشت خویشتن
چیزی که چشم هیچ کسی مثل آن ندید
آن شب بُرَیر داشت سرِ شوخی و مزاح
گفتش یکی ز لشگر شاهنشه شهید
کاین شام محنت است، نه هنگام غفلت است
حرفی به شوق گفت که میبایدش شنید:
عیش من امشب است که دانم شب دگر
در «جنّه النّعیم» همی خواهم آرمید
برای آشنایی بیشتر با این شاعر به مدخل فدایی مازندرانی در دانشنامه تخصصی امام حسین علیهالسلام مراجعه کنید.
-
ترکیب بند عاشورایی فدایی مازندرانی (بند اول)
در حیرتم که لاله دلـش داغـدار کـیسـت؟
سنبل گشوده و گیسو و آشفته تار کیسـت؟
گل از برای چیست که بنموده جامه چاک؟
باد صبا به طرف چمـن بـیقـرار کیـسـت؟
-
آب بیآبرو
در حیرتم که آب، مگر آبرو نداشت؟
گر آبروی داشت، چرا رو به او نداشت؟
لبتشنه شاهِ تشنهلبان در لب فرات
جز جرعهای ز آب، دگر آرزو نداشت
-
صیت شهادت
دانی که لفظ «دمع»، چرا از دم است و عین؟
یعنی که خون ز دیده ببار از غم حسین
نَگْریستن براش ز عین شقاوت است
ای نور عین! گریه به عین است، فرضِ عین
شاه کمسپاه
فریاد از آن شبی! که به فرداش شد شهید
سلطان دین حسین، به کام دل یزید
آن شام شد ز پردهی ظلمت، سیاهپوش
وآن صبح از سپیده، گریبان خود درید
آن شاه کمسپاه در آن شب به لشگرش
حرفی به لب رسانْد که از چرخ، خون چکید
کای دوستان! نمانده مرا عمر جز شبی
باری شما تمام از این ورطه پا کشید
مقصود این گروه به قتل من است و بس
اکنون اجازت است که از من جدا شوید
اینک که شب رسیده و تاریک شد جهان
زین دشتِ فتنهخیز به سوی وطن روید
تابد «عَلَی الصّباح» چو از مشرق، آفتاب
تنها من و سپاه به خون تشنهی یزید
از شه چو این کلام شنیدند سروران
گفتند کای ستوده تو را، ایزد مجید!
پروانه، دل ز شمع، نه از سوختن کَنَد
بر بُلبلی چه باک که خارِ گلش خلید؟
ماییم و خاک کوی تو تا جان ز تن رَوَد
کَندیم در هوای تو، از جان خود امید
هستی نه سروری که ز تو سر شود دریغ
باشی نه دلبری که توان از تو دل برید
فرداست در منای تمنّای ترک سر
بر طائفان کعبهی کوی تو، روز عید
آن روسیه که روی خود از خونِ خود نکرد
در یاری تو سرخ، کجا گشت روسفید؟
عشّاق خود چو راستنوا دید شه، نَمود
از مصدر کرامت خود، معجزی جدید
بنْمودشان میان دو انگشت خویشتن
چیزی که چشم هیچ کسی مثل آن ندید
آن شب بُرَیر داشت سرِ شوخی و مزاح
گفتش یکی ز لشگر شاهنشه شهید
کاین شام محنت است، نه هنگام غفلت است
حرفی به شوق گفت که میبایدش شنید:
عیش من امشب است که دانم شب دگر
در «جنّه النّعیم» همی خواهم آرمید
برای آشنایی بیشتر با این شاعر به مدخل فدایی مازندرانی در دانشنامه تخصصی امام حسین علیهالسلام مراجعه کنید.