- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۶
- بازدید: ۴۵۵۹
- شماره مطلب: ۴۰۷۸
-
چاپ
حقّ مادری
چون در صف مصاف ز الطاف داوری
شد نوبت قتال به سادات جعفری
زینب دو نوجوان عزیزش به پیش خوانْد
گفتا که بر شماست، مرا حقّ مادری
باید که رو کنید به میدان کارزار
بازید جان خویش، در این بزم شِشدری
عون و محمّد، آن دو گل گلشن وفا
با چشم اشکبار و به رخسارۀ طری
کردند عرض حال به خالِ شکستهحال
کای آن که بر تمام خلایق، تو رهبری!،
از مهر کن قبول، تو ما را به بندگی
وز لطف کن خطاب، تو ما را به چاکری
دِه رخصتی که از مددِ بختِ کارساز
داریم در هوای نثارت، شها! سری
جان باختن به پای تو، خوشتر ز زندگی
سر دادن از برای تو، بهتر ز سروری
از حرفشان ز دیده فرو ریخت، شاهِ دین
از چهره، اشکِ ناب چو بارانِ آذری
گفتا که ای دو دوحۀ گلزار هاشمی!
نبْوَد غمِ فراق شما کارِ سرسری
لیکن، بلاعلاج شما را اجازت است
در رزم این جماعتِ از دین شده بَری
آن سروران به جانب میدان شتافتند
گفتند کای سپاه! از آیین کافری،
این ظلم کی رواست به اولادِ فاطمه؟
وین جور کی سزاست به آل پیمبری؟
پس هر دو را ز کینه گرفتند در میان
چون حلقه، آن سپاه ز راهِ ستمگری
از پشت زین به روی زمین سرنگون شدند
هر یک به کام خشکی و با دیدۀ تری
همآشیان شدند به طیّار در بهشت
با حوریان خُلد نمودند، همسری
-
ترکیب بند عاشورایی فدایی مازندرانی (بند اول)
در حیرتم که لاله دلـش داغـدار کـیسـت؟
سنبل گشوده و گیسو و آشفته تار کیسـت؟
گل از برای چیست که بنموده جامه چاک؟
باد صبا به طرف چمـن بـیقـرار کیـسـت؟
-
آب بیآبرو
در حیرتم که آب، مگر آبرو نداشت؟
گر آبروی داشت، چرا رو به او نداشت؟
لبتشنه شاهِ تشنهلبان در لب فرات
جز جرعهای ز آب، دگر آرزو نداشت
-
شاه کمسپاه
فریاد از آن شبی! که به فرداش شد شهید
سلطان دین حسین، به کام دل یزید
آن شام شد ز پردهی ظلمت، سیاهپوش
وآن صبح از سپیده، گریبان خود درید
-
صیت شهادت
دانی که لفظ «دمع»، چرا از دم است و عین؟
یعنی که خون ز دیده ببار از غم حسین
نَگْریستن براش ز عین شقاوت است
ای نور عین! گریه به عین است، فرضِ عین
حقّ مادری
چون در صف مصاف ز الطاف داوری
شد نوبت قتال به سادات جعفری
زینب دو نوجوان عزیزش به پیش خوانْد
گفتا که بر شماست، مرا حقّ مادری
باید که رو کنید به میدان کارزار
بازید جان خویش، در این بزم شِشدری
عون و محمّد، آن دو گل گلشن وفا
با چشم اشکبار و به رخسارۀ طری
کردند عرض حال به خالِ شکستهحال
کای آن که بر تمام خلایق، تو رهبری!،
از مهر کن قبول، تو ما را به بندگی
وز لطف کن خطاب، تو ما را به چاکری
دِه رخصتی که از مددِ بختِ کارساز
داریم در هوای نثارت، شها! سری
جان باختن به پای تو، خوشتر ز زندگی
سر دادن از برای تو، بهتر ز سروری
از حرفشان ز دیده فرو ریخت، شاهِ دین
از چهره، اشکِ ناب چو بارانِ آذری
گفتا که ای دو دوحۀ گلزار هاشمی!
نبْوَد غمِ فراق شما کارِ سرسری
لیکن، بلاعلاج شما را اجازت است
در رزم این جماعتِ از دین شده بَری
آن سروران به جانب میدان شتافتند
گفتند کای سپاه! از آیین کافری،
این ظلم کی رواست به اولادِ فاطمه؟
وین جور کی سزاست به آل پیمبری؟
پس هر دو را ز کینه گرفتند در میان
چون حلقه، آن سپاه ز راهِ ستمگری
از پشت زین به روی زمین سرنگون شدند
هر یک به کام خشکی و با دیدۀ تری
همآشیان شدند به طیّار در بهشت
با حوریان خُلد نمودند، همسری