- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۶
- بازدید: ۱۰۲۱
- شماره مطلب: ۴۰۷۶
-
چاپ
طاقت حرب
زینب گرفت دستِ دو فرزندِ نازنین
میسود روی خویش، به پای امام دین
گفت: ای فدای اکبر تو، جان صد چو آن!
گفت: ای فدای اصغر تو، جان صد چو این!
عون و محمّد آمده از بهر عون تو
فرمای تا روند به میدان اهل کین
فرمود کودکند و ندارند حرب را
طاقت، «علی الخصوص» که با لشگری چنین
طفلان ز بیمِ جان نسپردن به راهِ شاه
گه سر بر آسمان و گهی چشم بر زمین
گشت التماس مادرشان، عاقبت قبول
پوشیدشان سلاح و نشانیدشان به زین
این یک پی قتال، دوانید از یسار
آن یک پی جدال، برانگیخت از یمین
بر این یکی ز حیدر کرّار، مرحبا
بر آن دگر ز جعفر طیّار، آفرین
-
توشۀ اشک
بیرون شهر بار گشودند قافله
نه غیر ندبه کار و نه جز نوحه، مشغله
افراشتند خیمهی اهل حرم، نخست
زآن پس سرای پردهی سالار قافله
-
کهکشان نظارهگر
چون پیش چشمشان، سر شه بر سنان گذشت
در حیرتم که بر سر زینب، چسان گذشت
تا بوسدش گلو، نرسیدش به نیزه، دست
آوخ که نیزه نیز بر او سرگران گذشت!
-
گهوارۀ خاک
بر کشتگان ز غرفهی جنّت، نظاره کن
اوّل، نظر بدین بدن پارهپاره کن
با اینکه زخم پیکر او را شماره نیست
باز آی و زخم پیکر او را شماره کن
-
آخر ذبیح
مقتل شهزاده عبدالله را
بشْنو و برکش به گردون، آه را
کودکی خورشیدوَش، طفلی صبیح
در ره سلطان دین، آخرذبیح
طاقت حرب
زینب گرفت دستِ دو فرزندِ نازنین
میسود روی خویش، به پای امام دین
گفت: ای فدای اکبر تو، جان صد چو آن!
گفت: ای فدای اصغر تو، جان صد چو این!
عون و محمّد آمده از بهر عون تو
فرمای تا روند به میدان اهل کین
فرمود کودکند و ندارند حرب را
طاقت، «علی الخصوص» که با لشگری چنین
طفلان ز بیمِ جان نسپردن به راهِ شاه
گه سر بر آسمان و گهی چشم بر زمین
گشت التماس مادرشان، عاقبت قبول
پوشیدشان سلاح و نشانیدشان به زین
این یک پی قتال، دوانید از یسار
آن یک پی جدال، برانگیخت از یمین
بر این یکی ز حیدر کرّار، مرحبا
بر آن دگر ز جعفر طیّار، آفرین