- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۶
- بازدید: ۹۷۲
- شماره مطلب: ۴۰۳۲
-
چاپ
کربلای کوفه
هر چند، خشک و تشنه به مقصد رسیده بود
صد ابر از نگاه تَرَش، سر کشیده بود
کوهی که در مدینه به وقت جوانیاش
از آبشارِ صحبت مولا، چشیده بود
او کربلای واقعیاش را در این سفر
از تشنگیّ مفرط و از رنج، دیده بود
یاد وداع آخریاش با صحابه و
لبخند کودکش، نفسش را بریده بود
تنها چرا به کوفه خبر میبری؟ پدر!
این آخرین سؤال عزیزش، «حمیده» بود
آن شب حصیر شیرزنِ مرد کوفه را
از بین خانههای گران، برگزیده بود
در هر دهان ببین خبرِ گرم و تازهاش!
نان در تنور کوفه، به توفان رسیده بود
در را زدند و آتش از آن سو نهیب زد
مارِ خیانت، آه! در آنجا خزیده بود
در را گشود، ساعد «الله اکبر»ش
یک عدّه گرگ، دور و برش، نیزه چیده بود
یک سو تمامِ کوفه و یک سو غریب و فرد
مسلم، برابر همگان، صف کشیده بود
مثل علی است، هیبت او، هر که از سپاه
سمتش هجوم برده، دلش را دریده بود
بیباک و بیقرار و رجزخوان، میانۀ
تیغ و عمود و سنگ، بر اسبش وزیده بود
گویا خدا از این همه، تنها برای او
در کوفه، کربلای نخست، آفریده بود
کمکم عطش به سینۀ او، تنگ میگرفت
بی این حساب، نقشۀ نیرنگ میگرفت
-
حضور سرخ ۲
شب شد! ولی نه! قافله شب را کنار زد
خورشید، خیمه در جریان غبار زد
منبر نهاد، حضرت خورشید، روی باد
مکتب! طنین خطبهی غرای بامداد!
-
حضور سرخ ۱
آهی کشید و دور و برش را نگاه کرد
بیاختیار، پشت سرش را نگاه کرد
مثل همیشه طرز نگاهش غریب بود
این التفات پر هیجانش عجیب بود
-
لب بزن، آتش از دهان افتاد
آسمان را مچاله کرد و گریست، یاد ِمنظومۀ جوان افتاد
اشکهایش شهاب شد غلطید، و در آن سمت کهکشان افتاد
رو به تسبیح آفتاب نشست، دانهدانه غروب را نخ کرد
تو مگر تشنه نیستی پسرم؟ لب بزن، آتش از دهان افتاد
کربلای کوفه
هر چند، خشک و تشنه به مقصد رسیده بود
صد ابر از نگاه تَرَش، سر کشیده بود
کوهی که در مدینه به وقت جوانیاش
از آبشارِ صحبت مولا، چشیده بود
او کربلای واقعیاش را در این سفر
از تشنگیّ مفرط و از رنج، دیده بود
یاد وداع آخریاش با صحابه و
لبخند کودکش، نفسش را بریده بود
تنها چرا به کوفه خبر میبری؟ پدر!
این آخرین سؤال عزیزش، «حمیده» بود
آن شب حصیر شیرزنِ مرد کوفه را
از بین خانههای گران، برگزیده بود
در هر دهان ببین خبرِ گرم و تازهاش!
نان در تنور کوفه، به توفان رسیده بود
در را زدند و آتش از آن سو نهیب زد
مارِ خیانت، آه! در آنجا خزیده بود
در را گشود، ساعد «الله اکبر»ش
یک عدّه گرگ، دور و برش، نیزه چیده بود
یک سو تمامِ کوفه و یک سو غریب و فرد
مسلم، برابر همگان، صف کشیده بود
مثل علی است، هیبت او، هر که از سپاه
سمتش هجوم برده، دلش را دریده بود
بیباک و بیقرار و رجزخوان، میانۀ
تیغ و عمود و سنگ، بر اسبش وزیده بود
گویا خدا از این همه، تنها برای او
در کوفه، کربلای نخست، آفریده بود
کمکم عطش به سینۀ او، تنگ میگرفت
بی این حساب، نقشۀ نیرنگ میگرفت