- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۵
- بازدید: ۱۱۷۷
- شماره مطلب: ۳۸۵۱
-
چاپ
سرخی محزون
گرفت دست تو را جدّ تو، پیمبر تو
که نور بودی و او سایه داشت بر سر تو
گرفت دست تو را، راه برد آهسته
که شیر حق پدرت بود و یاس، مادر تو
به محض دیدن تو، روی خود نهان میکرد
نشسته بود اگر ماه در برابر تو
تو سوگوار اباالفضل و اکبرت بودی
تو سوگوار و جهان، سوگوار اصغر تو
غروب، سرخی محزون عالم هستی است
گرفته رنگ عزا از غم برادر تو
چگونه از تو نخوانم صدیقۀ صغری؟
که راز عالمی و زینب است، خواهر تو
سرخی محزون
گرفت دست تو را جدّ تو، پیمبر تو
که نور بودی و او سایه داشت بر سر تو
گرفت دست تو را، راه برد آهسته
که شیر حق پدرت بود و یاس، مادر تو
به محض دیدن تو، روی خود نهان میکرد
نشسته بود اگر ماه در برابر تو
تو سوگوار اباالفضل و اکبرت بودی
تو سوگوار و جهان، سوگوار اصغر تو
غروب، سرخی محزون عالم هستی است
گرفته رنگ عزا از غم برادر تو
چگونه از تو نخوانم صدیقۀ صغری؟
که راز عالمی و زینب است، خواهر تو