- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۱
- بازدید: ۱۸۵۷۰
- شماره مطلب: ۳۵۶۴
-
چاپ
روضهخوان
روضهخوان مدینه تا شدهام
مثل محراب اشک تا شدهام
روضهخوان مدینهام یعنی
روزگاری است نینوا شدهام
چشم را خرج گریهام کردم
زخمی از زخم کربلا شدهام
ای مدینه ببین که امّ بنین ...
بودم و حال بیعصا شدهام
ای مدینه بیا که گریه کنم
بیحسینم دوباره پا شدهام
پنج فرزند من کجا رفتند
وای من روی نیزهها رفتند
باغ گل داشتم که طوفان شد
خانهام ای مدینه ویران شد
جگرم سوخته شبیه رباب
مثل زینب دلم پریشان شد
باورم نیست ماه ام بنین
عاقبت سهم نیزهداران شد
حیف از آن چشمها که دل میبرد
غرق در خون و تیر مژگان شد
آه از آن لب که از عطش خشکید
وای از آن سر که سنگ باران شد
پهلوان مرا چرا کشتی؟!
ساقی طفل خیمه را کشتی؟!
زینبم روضهخوان من تا شد
قامتم زیر بار غم تا شد
گفت مادر سرت سلامت باد
دودمانم به باد غمها شد
خوب شد تو نبودی آن روزی
که عطش مرهم لب ما شد
خوب شد تو نبودی آن روزی
که حسینم غریب و تنها شد
چشمهایش ز تشنگی کمسو
زخمهایش ز دور پیدا شد
تا علمدار تو زمین افتاد
گوشواره ز گوشها وا شد
بعد از اصغر پس از علمدارت
حرمله باز هم مهیا شد
سینهای را نشان تیرش کرد
دخترت گرم واحسینا شد
رنگ از چهرهی شفق افتاد
از سرِ زین چه بیرمق افتاد
حرمی در میان قربانگاه
صد حرامی به گرد بیتالله
خواستم تا روم کنارش حیف
بسته بودند راه من را آه
تا که زخمی به سینهاش میخورد
به سر و سینه میزدم آنگاه
سنگها هم حیا نمیکردند
میرسیدند پشت هم از راه
داشت تیغی خیال پیکر او
نیزهای قصد ضربهای جانکاه
قاتلش تا کشید خنجر را
میکشید از لبان خشکش آه
مادرش را فقط صدا میزد
با لب خشک دست و پا میزد
آه مادر خیام یکجا سوخت
وقت غارت شد و دل ما سوخت
خارها شعلهور شدند آب شب
روی تاول تمام پاها سوخت
همه در فکر گوشواره دوان
چادر دختران نوپا سوخت
خیمهای شعلهور زمین افتاد
گیسوی دختری همانجا سوخت
خواستم تا رقیّه را ببرم
خواستم تا نسوزد اما سوخت
باد زخمی به من نشان میداد
گیسویی را به نی تکان میداد
-
عشق اسطرلاب مردان خداست
هرچه بادا باد! اما عشق باد
عشق بادا، عشق بادا، عشق باد
جوهر این عاشقیها عشق باد
کار دنیا کار فردا عشق باد
عقل رفت و گفت تنها عشق باد
-
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمام شوکت خود را به شکل انسان ساخت
به دست قدرت خود، خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده ز رویی، جهان گلستان ساخت
-
ماه پر آفتاب
دلی دارم و خانۀ بوتراب است
سری دارم و خاک عالیجناب است
عوض کرده روز و شبم جای خود را
که ماهی دمیده پر از آفتاب است
-
ارمنی آمد و مسلمان شد
گرچه سرگرم کسب و کارش بود
نان خور رزق کار و بارش بود
او که با عالم خودش میساخت
روز و شب با غم خودش میساخت
روضهخوان
روضهخوان مدینه تا شدهام
مثل محراب اشک تا شدهام
روضهخوان مدینهام یعنی
روزگاری است نینوا شدهام
چشم را خرج گریهام کردم
زخمی از زخم کربلا شدهام
ای مدینه ببین که امّ بنین ...
بودم و حال بیعصا شدهام
ای مدینه بیا که گریه کنم
بیحسینم دوباره پا شدهام
پنج فرزند من کجا رفتند
وای من روی نیزهها رفتند
باغ گل داشتم که طوفان شد
خانهام ای مدینه ویران شد
جگرم سوخته شبیه رباب
مثل زینب دلم پریشان شد
باورم نیست ماه ام بنین
عاقبت سهم نیزهداران شد
حیف از آن چشمها که دل میبرد
غرق در خون و تیر مژگان شد
آه از آن لب که از عطش خشکید
وای از آن سر که سنگ باران شد
پهلوان مرا چرا کشتی؟!
ساقی طفل خیمه را کشتی؟!
زینبم روضهخوان من تا شد
قامتم زیر بار غم تا شد
گفت مادر سرت سلامت باد
دودمانم به باد غمها شد
خوب شد تو نبودی آن روزی
که عطش مرهم لب ما شد
خوب شد تو نبودی آن روزی
که حسینم غریب و تنها شد
چشمهایش ز تشنگی کمسو
زخمهایش ز دور پیدا شد
تا علمدار تو زمین افتاد
گوشواره ز گوشها وا شد
بعد از اصغر پس از علمدارت
حرمله باز هم مهیا شد
سینهای را نشان تیرش کرد
دخترت گرم واحسینا شد
رنگ از چهرهی شفق افتاد
از سرِ زین چه بیرمق افتاد
حرمی در میان قربانگاه
صد حرامی به گرد بیتالله
خواستم تا روم کنارش حیف
بسته بودند راه من را آه
تا که زخمی به سینهاش میخورد
به سر و سینه میزدم آنگاه
سنگها هم حیا نمیکردند
میرسیدند پشت هم از راه
داشت تیغی خیال پیکر او
نیزهای قصد ضربهای جانکاه
قاتلش تا کشید خنجر را
میکشید از لبان خشکش آه
مادرش را فقط صدا میزد
با لب خشک دست و پا میزد
آه مادر خیام یکجا سوخت
وقت غارت شد و دل ما سوخت
خارها شعلهور شدند آب شب
روی تاول تمام پاها سوخت
همه در فکر گوشواره دوان
چادر دختران نوپا سوخت
خیمهای شعلهور زمین افتاد
گیسوی دختری همانجا سوخت
خواستم تا رقیّه را ببرم
خواستم تا نسوزد اما سوخت
باد زخمی به من نشان میداد
گیسویی را به نی تکان میداد