مشخصات شعر

نفس ...

نفس از حنجرۀ باد گریزان شده بود

خاک، چون آتشِ افروخته سوزان شده بود

 

نیزه بود آنچه که با رقص به بالا می‌رفت

جوی خون بود که هر لحظه به دریا می‌رفت

 

آسمان تار شد و باد به طوفان پیوست

شب شد و یکسره ظلمت به بیابان پیوست

 

مشک را تشنه‌لب، از عشق لبالب بودند

کوزه را خانه به دوشانِ همان شب بودند!

 

باغبانی که در آن خیمه دو نیلوفر داشت

دست از دلخوشیِ دیدن آنها برداشت

 

مگر این قافله‌سالار چه در سر دارد؟!

کاینچنین شوق رسیدن به برادر دارد؟!

 

عشق آن نیست که هر گاه نسیمی بوزد

خوشه‌ای از پسِ خورجین‌ دلش بردارد

 

باید از جان گذرد هر که در این دام افتاد

هر که در عشق سری لایق خنجر دارد

 

شاخه‌ای هست که بی‌واهمه سر می‌سپُرَد

گر چه در باد بسی غنچه پرپر دارد!

 

***

 

عطش از هر نفسِ خاک به بیرون می‌ریخت

گاه خورشید هم از حنجره‌اش خون می‌ریخت!

 

کاروان جرعه‌کش خشکی لب‌ها می‌شد

باغ شمشاد ز خون یکسره دریا می‌شد ...

 

گَرد برخاست صدایِ سُم اسبان آمد

این جوان کیست که این گونه به میدان آمد؟!

 

مثل آتش که به یکباره به خرمن بزند

از پسِ قافله‌اش سرکش و سوزان آمد

 

وقت آن است که صحرا بشکافد از هم

گردبادی که چنین تند و خروشان آمد!

 

باز هم هُرم عطش بود که طغیان می‌کرد

گُل چنان بود که انگار به بُستان آمد

 

شاید این بار به تاراج نباید می‌رفت

بادِ سرمست که ناگاه به جولان آمد

 

رود می‌خواست دلش، ابر شود وقتی که

تیغِ‌خونین به سرِ حنجره لرزان آمد

 

***

 

گَرد برخاست، زمین از تبِ طوفان می‌سوخت

تنِ پاییز هم از هُرم درختان می‌سوخت

 

باد بود این که چنین سَر به زمین می‌کوبید

باد، آشفته چنان بود و چنین می‌کوبید

 

لب اگر تشنه؛ زمین جرعه به جامش می‌ریخت

خونِ دل بود که هر لحظه به کامش می‌ریخت

 

ریخت آشوب که بر نیزه امیری رفته است

دشت در هلهله می‌گفت: دلیری رفته است

 

شعلۀ سرکش خورشید، هراسان در باد

عون بر نیزه و گیسویِ یتیمان در باد ...!

 

آسمان سخت در آغوش زمین جان می‌داد

یک نفر کاش به این واقعه پایان می‌داد

 

شعلۀ سرکش این داغ، گریبان‌گیر است

داغ سوزاندنِ این باغ، گریبان‌گیر است

 

بعد از این زینب اگر شام غریبان دارد

یک جهان در غم او سَر به گریبان دارد

 

نفس ...

نفس از حنجرۀ باد گریزان شده بود

خاک، چون آتشِ افروخته سوزان شده بود

 

نیزه بود آنچه که با رقص به بالا می‌رفت

جوی خون بود که هر لحظه به دریا می‌رفت

 

آسمان تار شد و باد به طوفان پیوست

شب شد و یکسره ظلمت به بیابان پیوست

 

مشک را تشنه‌لب، از عشق لبالب بودند

کوزه را خانه به دوشانِ همان شب بودند!

 

باغبانی که در آن خیمه دو نیلوفر داشت

دست از دلخوشیِ دیدن آنها برداشت

 

مگر این قافله‌سالار چه در سر دارد؟!

کاینچنین شوق رسیدن به برادر دارد؟!

 

عشق آن نیست که هر گاه نسیمی بوزد

خوشه‌ای از پسِ خورجین‌ دلش بردارد

 

باید از جان گذرد هر که در این دام افتاد

هر که در عشق سری لایق خنجر دارد

 

شاخه‌ای هست که بی‌واهمه سر می‌سپُرَد

گر چه در باد بسی غنچه پرپر دارد!

 

***

 

عطش از هر نفسِ خاک به بیرون می‌ریخت

گاه خورشید هم از حنجره‌اش خون می‌ریخت!

 

کاروان جرعه‌کش خشکی لب‌ها می‌شد

باغ شمشاد ز خون یکسره دریا می‌شد ...

 

گَرد برخاست صدایِ سُم اسبان آمد

این جوان کیست که این گونه به میدان آمد؟!

 

مثل آتش که به یکباره به خرمن بزند

از پسِ قافله‌اش سرکش و سوزان آمد

 

وقت آن است که صحرا بشکافد از هم

گردبادی که چنین تند و خروشان آمد!

 

باز هم هُرم عطش بود که طغیان می‌کرد

گُل چنان بود که انگار به بُستان آمد

 

شاید این بار به تاراج نباید می‌رفت

بادِ سرمست که ناگاه به جولان آمد

 

رود می‌خواست دلش، ابر شود وقتی که

تیغِ‌خونین به سرِ حنجره لرزان آمد

 

***

 

گَرد برخاست، زمین از تبِ طوفان می‌سوخت

تنِ پاییز هم از هُرم درختان می‌سوخت

 

باد بود این که چنین سَر به زمین می‌کوبید

باد، آشفته چنان بود و چنین می‌کوبید

 

لب اگر تشنه؛ زمین جرعه به جامش می‌ریخت

خونِ دل بود که هر لحظه به کامش می‌ریخت

 

ریخت آشوب که بر نیزه امیری رفته است

دشت در هلهله می‌گفت: دلیری رفته است

 

شعلۀ سرکش خورشید، هراسان در باد

عون بر نیزه و گیسویِ یتیمان در باد ...!

 

آسمان سخت در آغوش زمین جان می‌داد

یک نفر کاش به این واقعه پایان می‌داد

 

شعلۀ سرکش این داغ، گریبان‌گیر است

داغ سوزاندنِ این باغ، گریبان‌گیر است

 

بعد از این زینب اگر شام غریبان دارد

یک جهان در غم او سَر به گریبان دارد

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×