- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۴/۲۶
- بازدید: ۱۳۳۷
- شماره مطلب: ۲۸۹۴
-
چاپ
بیمجالی
دست خطی دارد و آسوده حالش کرده است
این همه چشم انتظاری بیمجالش کرده است
تا نقاب از رو بگیرد زادۀ شیر جمل
لشگری را خیرۀ ماه جمالش کرده است
در خیال خام آخر میدهد سر را به باد
هر که از غفلت نظر بر سن و سالش کرده است
کیست با این نوجوان قصد هم آوردی کند
لحظهای کافیست ... خونش را حلالش کرده است
درس پیکاری که از ماه بنیهاشم گرفت
مرد جنگیدن در این قحطالرجالش کرده است
چشم تیغ و نیزه حیران قد و بالای اوست
تیر را در چله مست خط و خالش کرده است
هر که را آیینه باشد، سنگ باران میکنند
بیمجالی عاقبت بیپر و بالش کرده است
استخوان سینهاش با کینه از هم وا شده
این جدا گشتن مهیای وصالش کرده است
از تمام عضو عضوش میچکد شهد عسل
دشت را لبریز از خون زلالش کرده است
پیکر این نوجوان همسطح صحرا شد ز بس
رفت و آمدهای مرکب پایمالش کرده است
***
کوه میآید ولی دستی گرفته بر کمر
داغ تو ای ماه چون اکبر هلالش کرده است
-
به برق سکه، بهار وفایشان پاییز
نماز و روزۀ شکدار و حج حیرانی
شده جدیدترین شیوۀ مسلمانی
هزار خدعه و نیرنگ کار روزانه
قنوتهای شب و سجدههای طولانی
-
داغ تنهایی
میسوزم و چون آتشی در احتراقم
آه ای اجل از چه نمیآیی سراغم؟
این دشت نیت کرده یارم را بگیرد
ای مرگ مرهم شو بر این زخم فراقم
-
ستارگان من
غم جدایی تو کرده قصد جان مرا
غمیکه سوخته تا مغز استخوان مرا
از آن زمان که به دنیا قدم گذاشتهام
عجین به داغ نوشتند داستان مرا
-
السّلام علیک یا علی بن الحسین
برو ولی به تو ای گل سفر نمیآید
که این دل از پس داغ تو بر نمیآید
به خون نشسته دلم، اشک من گواه من است
که غیر خون دل از چشم تر نمیآید
بیمجالی
دست خطی دارد و آسوده حالش کرده است
این همه چشم انتظاری بیمجالش کرده است
تا نقاب از رو بگیرد زادۀ شیر جمل
لشگری را خیرۀ ماه جمالش کرده است
در خیال خام آخر میدهد سر را به باد
هر که از غفلت نظر بر سن و سالش کرده است
کیست با این نوجوان قصد هم آوردی کند
لحظهای کافیست ... خونش را حلالش کرده است
درس پیکاری که از ماه بنیهاشم گرفت
مرد جنگیدن در این قحطالرجالش کرده است
چشم تیغ و نیزه حیران قد و بالای اوست
تیر را در چله مست خط و خالش کرده است
هر که را آیینه باشد، سنگ باران میکنند
بیمجالی عاقبت بیپر و بالش کرده است
استخوان سینهاش با کینه از هم وا شده
این جدا گشتن مهیای وصالش کرده است
از تمام عضو عضوش میچکد شهد عسل
دشت را لبریز از خون زلالش کرده است
پیکر این نوجوان همسطح صحرا شد ز بس
رفت و آمدهای مرکب پایمالش کرده است
***
کوه میآید ولی دستی گرفته بر کمر
داغ تو ای ماه چون اکبر هلالش کرده است