- تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۴/۲۲
- بازدید: ۲۴۸۷
- شماره مطلب: ۱۸۲۸
-
چاپ
گفت: عباسم! علمدار حسین من تو باش
خون دلهای علی گل کرد برفرق سرش
میبرد این دستۀ گل را برای همسرش
آنکه عمری کرد دلجویی ز پا افتاده را
حال میریزد گل از خون در میان بسترش
مسجد و محراب و منبر در فروغی از خلوص
محشری دیدند در حال نماز آخرش
بعد زهرا با همان عشق و محبت بارها
دید زهرا را ولیکن در نگاه دخترش
کم کم از پا میفتاد این شمع و از غم زینبش
بال و پر میزد چنان پروانه در دور و برش
گفت: عباسم! علمدار حسین من تو باش
این وصیت نامه را بنوشت با چشم ترش
گفت با پروانههای خویشتن پنهان کنند
همچو زهرا نیمه شب در خاک غم خاکسترش
پر شد از شهد شهادت تا که جامش عشق گفت
ساقی کوثر رود امشب به سوی کوثرش
از سخن گفتن وفایی گر که کم کم شد خموش
قطره قطره اشک میافتاد روی دفترش
-
هیهات منّا الذله
خواندی حدیث خود را، هیهات منّا الذله
پیچید بین صحرا، هیهات منّا الذله
تو فاطمی سرشتی، با خون خود نوشتی
در موجی از بلایا، هیهات منّا الذله
-
سلام ما به دل داغدیدۀ سجّاد
سلام ما به مدینه، به قبلۀ جانش
سلام ما به رسول الله و گلستانش
سلام ما به حریمی که مهبط وحی است
که جبرئیل امین خادم است و دربانش
-
دل شعلهور
از شرار دل من چشم ترم میسوزد
دل من بیشتر از زخم سرم میسوزد
مثل نخلی که فتاده است کنار دریا
دل گرفته شرر و چشم ترم میسوزد
-
علقمه عطر گل یاس گرفت
چه بلایی است خدایا به سرم آمده است؟
از ره دور غمی در نظرم آمده است
تا پذیرای غمی سخت شوم، باردگر
اشک غم بدرقۀ چشم ترم آمده است
گفت: عباسم! علمدار حسین من تو باش
خون دلهای علی گل کرد برفرق سرش
میبرد این دستۀ گل را برای همسرش
آنکه عمری کرد دلجویی ز پا افتاده را
حال میریزد گل از خون در میان بسترش
مسجد و محراب و منبر در فروغی از خلوص
محشری دیدند در حال نماز آخرش
بعد زهرا با همان عشق و محبت بارها
دید زهرا را ولیکن در نگاه دخترش
کم کم از پا میفتاد این شمع و از غم زینبش
بال و پر میزد چنان پروانه در دور و برش
گفت: عباسم! علمدار حسین من تو باش
این وصیت نامه را بنوشت با چشم ترش
گفت با پروانههای خویشتن پنهان کنند
همچو زهرا نیمه شب در خاک غم خاکسترش
پر شد از شهد شهادت تا که جامش عشق گفت
ساقی کوثر رود امشب به سوی کوثرش
از سخن گفتن وفایی گر که کم کم شد خموش
قطره قطره اشک میافتاد روی دفترش