- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۲/۱۲
- بازدید: ۱۶۸۴
- شماره مطلب: ۱۴۳۴
-
چاپ
شب آخر
میاد از سمت افق صدای زنگ قافله
روی صحرا میشینه، رد قشنگ قافله
میرسن به جایی که آسمونش رنگ دیگه ست
پیش نهرش یه نیستون با یه آهنگ دیگه ست
میان از اسبا پایین مردا، زنا، دخترکا
که تو باغ دلشون پر میزنن شاپرکا
یه عَلم دست یه مَرده که داره صورت ماه،
دو حماسه روی ابرو، دو غزل پشت نگاه
(پا میشن سینه زنا، سنگین و آروم میزنن)
دخترا حلقه زیر خیمۀ خانوم میزنن
چرا امشب آسمون مشکیتره؟ عمه خانوم!
روی شنها عمو خوابش نبره، عمه خانوم!
پدر امشب چرا خار از تو زمین در میاره؟
چرا قنداقۀ نو پهلوی مادر میذاره؟
مردا با زمزمههاشون شبو روشن میکنن
با گل خندههاشون خیمه رو گلشن میکنن
شب آخر، عطشو رو لب عاشق، کی دیده؟
خنده و داغو با هم روی شقایق، کی دیده؟
صب شد و آسمون انگار که یه حال دیگه داشت
عشق از قلبای عاشق یه سؤال دیگه داشت
نمِ اشکای یه خواهر زمینو آب پاشی کرد
یه برادر با دو دستش تو افق نقاشی کرد
(نوحه خون دم میگیره، آسمونو غم میگیره
توی این صحرا عجب بارونی نم نم میگیره)
حالا تنها یه نفر مونده تو اون عصر کبود
یه مسافر، یه سفر مونده تو اون عصر کبود
میره با اسب سفیدش یه سواری که نگو
با لب تشنه و چشمای خماری که نگو
میگه من رازِ ... ولی هلهله بر پا میکنن
میگه من نورِ ... ولی خورشیدو حاشا میکنن
میگه من زینت دوشِ ... تیرا مهلت نمیدن
میگه من خاطرۀ ... ، شمشیرا مهلت نمیدن
دشت یک مرتبه ساکت شد و آوایی نداشت
نهر خشکش زده بود، آسمونم نایی نداشت
اون زن بالا بلندی که اومد، خم شد و رفت
دختر خنده به لب، سایۀ ماتم شد و رفت
(نوحه خون رفته بود و سینهزنا خسته بودن
دل به آوایی که از دور میومد بسته بودن)
-
سه ساله دختر که زدن نداره
زدن نداره
دختری که رمق به تن نداره
راه میرم آروماین پا که نای دویدن نداره
-
نامت غزل را محو نوری در ازل کرد
با نان و خرما میرسی، من هم یتیمم
اما نه خرما، مست دستان کریمم
میزد به پایت بوسه لبهای مدینه
ای خوش به حال نیمه شبهای مدینه
-
غم عشقت بیابان پرورم کرد
من از مشهد، من از تبریز، از شیراز و کرمانم
من از ری، اصفهان، از رشت، از اهواز و تهرانم
نمیدانم کجایی هستم، اما خوب میدانم
هوایی هستم و آوارهای در مرز مهرانم
-
ابن ملجم در شب احیاء چه قرآنی گشود
میروی با فرق خونین پیش بازوی کبود
شهر بی زهرا که مولا! قابل ماندن نبود
با وضو آمد به قصد لیله الفرقت، علی!
ابن ملجم در شب احیاء چه قرآنی گشود
مسجد کوفه کجا، پشت در کوچه کجا
ضربت کاری که خوردی، یا علی! آن ضربه بود
شب آخر
میاد از سمت افق صدای زنگ قافله
روی صحرا میشینه، رد قشنگ قافله
میرسن به جایی که آسمونش رنگ دیگه ست
پیش نهرش یه نیستون با یه آهنگ دیگه ست
میان از اسبا پایین مردا، زنا، دخترکا
که تو باغ دلشون پر میزنن شاپرکا
یه عَلم دست یه مَرده که داره صورت ماه،
دو حماسه روی ابرو، دو غزل پشت نگاه
(پا میشن سینه زنا، سنگین و آروم میزنن)
دخترا حلقه زیر خیمۀ خانوم میزنن
چرا امشب آسمون مشکیتره؟ عمه خانوم!
روی شنها عمو خوابش نبره، عمه خانوم!
پدر امشب چرا خار از تو زمین در میاره؟
چرا قنداقۀ نو پهلوی مادر میذاره؟
مردا با زمزمههاشون شبو روشن میکنن
با گل خندههاشون خیمه رو گلشن میکنن
شب آخر، عطشو رو لب عاشق، کی دیده؟
خنده و داغو با هم روی شقایق، کی دیده؟
صب شد و آسمون انگار که یه حال دیگه داشت
عشق از قلبای عاشق یه سؤال دیگه داشت
نمِ اشکای یه خواهر زمینو آب پاشی کرد
یه برادر با دو دستش تو افق نقاشی کرد
(نوحه خون دم میگیره، آسمونو غم میگیره
توی این صحرا عجب بارونی نم نم میگیره)
حالا تنها یه نفر مونده تو اون عصر کبود
یه مسافر، یه سفر مونده تو اون عصر کبود
میره با اسب سفیدش یه سواری که نگو
با لب تشنه و چشمای خماری که نگو
میگه من رازِ ... ولی هلهله بر پا میکنن
میگه من نورِ ... ولی خورشیدو حاشا میکنن
میگه من زینت دوشِ ... تیرا مهلت نمیدن
میگه من خاطرۀ ... ، شمشیرا مهلت نمیدن
دشت یک مرتبه ساکت شد و آوایی نداشت
نهر خشکش زده بود، آسمونم نایی نداشت
اون زن بالا بلندی که اومد، خم شد و رفت
دختر خنده به لب، سایۀ ماتم شد و رفت
(نوحه خون رفته بود و سینهزنا خسته بودن
دل به آوایی که از دور میومد بسته بودن)