- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۲/۱۲
- بازدید: ۲۰۰۴
- شماره مطلب: ۱۳۲۹
-
چاپ
قصیده اوحدی دربارۀ کربلا
میوۀ دل زهرا و مرتضی
این آسمان صدق و درو اختر صفاست
یا روضۀ مقدس فرزند مصطفاست
این داغ سینۀ اسدالله و فاطمه است
یا باغ میوۀ دل زهرا و مرتضاست
ای دیده، خوابگاه حسین علی است این
یا منزل معالی و معمورۀ علاست
ای تن، تویی و این صدق دُر «لو کشف»
ای دل تویی، و این گهر کان «هل اتاست»
ای جسم خاک شو، که بیابان محنت است
وی چشم، آب ریز، که صحرای کربلاست
سرها برین بساط، مگر کعبۀ دل است؟
رخها بر آستانه، مگر قبلۀ دعاست؟
ای برکنار و دوش نبی بوده منزلت
قندیل قبۀ فلکی خاک این هواست
تو شمع خاندان رسولی بهراستی
پیش تو همچو شمع بسوزد درون راست
بر حالت تو رقت قندیل و سوز شمع
جای شگفت نیست، نشانی ازین عزاست
قندیل از این دلیل که زرد است روشن است
کو را حرارت از جگر ماتم شماست
هر سال تازه می شود این درد سینهسوز
سوزی که کم نگردد و دردی که بی دواست
کار فتوت از دل و دست تو راست شد
اندر جهان بگوی که این منزلت کراست؟
در آب و آتشیم چو قندیل بر سرت
آبی که فیضش از مدد آتش عناست
قندیل اگر هوای تو جوید بدیع نیست
زیرا که گوهر تو ز دریای «لافتی»ست
زرینه شمع بر سر قبرت چو موم شد
زان آتشی که از جگر مومنان بخاست
ای تشنۀ فرات یکی دیده باز کن
کز آب دیده بر سر قبر تو دجلههاست
آتش عجب که در دل گردون نیوفتاد
در ساعتی که آن جگر تشنه، آب خواست
شمشیر تا ز بدگهری در تو دست برد
نامش همیشه هندو و سر تیز و بی وفاست
از پیرهن که گشت به دست حسود چاک
اندر بر معاویه دیری است تا قباست
فرزند بر عداوت آبا پراکند
تخم خصومتی که چنین لعنتش سزاست
گردی است بر ضمیر تو، زان خاکسار و ما
بر گورت آب دیده فشانان ز چپ و راست
از بهر کشتن تو بکشتن یزید را
لایق نبود کشتن او، لعنت خداست
با دوستان خویشتن از راه دشمنی
رویت گرفته از چه و خاطر دژم چراست
گردون ناسزا ز شما عذرخواه شد
امروز اگر قبول کنی عذر او سزاست
شاهان به پرسش تو ز هر کشور آمدند
وانگه به بندگی تو راضی، گرت رضاست
از آب چشم مردم بیگانه گرد تو
گرداب شد، چنان که برون شد به آشناست
حالت رسیدگان غمت را گرفت شور
شورابهٔ دو دیدهٔ یک یک برین گواست
کار مخالف تو برون افتد از نوا
چون در عراق ساز حسینی کنند راست
بر عود تربت تو چو شکر بسوختیم
از شکرت بپرس که: این آتش از کجاست؟
چون کاه میکشد به خود این چهرههای زرد
این عود زن نگار، که همرنگ کهرباست
عودی که میوهٔ دل زهرا درو بود
نشگفت اگر شکوفهٔ او زهرهٔ سماست
صندوق تو ز روی به زر در گرفتهایم
وین زرفشانی ارچه برویست بیریاست
روزی ز سرگذشت تو دیدم حکایتی
زان روز باز پیشهٔ من نوحه و بکاست
تا میل قبهٔ تو در آمد به چشم من
تاریکی از دو چشم جهان بین من جداست
بر تربت تو وقف کنم کاسههای چشم
زیرا که کیسهٔ زرم از سیم بینواست
تابوت تو ز دیده مرصع کنم به لعل
وین کار کردنی است، که تابوت پادشاست
چشم ار ز خون دل شودم تیره، باک نیست
در جیب و کیسه خاک تو دارم، که توتیاست
چون خاک عنبرین تو را نیست آهویی
مانندش ار به نافهٔ چینی کنم خطاست
قلب سیاه سیم تنم زر ناب شد
زین خاک سرخ فام، که همرنگ کهرباست
کردم به حله روی ز پیشت به حیله، لیک
پایم نمیرود، که مرا دیده از قفاست
زان چشم دوربین چه شود گر نظر کنی
در حال اوحدی؟ که برین آستان گداست
او را بس اینقدر که بگویی ز روی لطف
با جد و با پدر که: فلانی، غلام ماست
کردم وداع، این سخن این جا گذاشتم
بیگانه را مده سخن من، که آشناست
گر تن سفر گزید ز پیشت، مگیر عیب
دل را نگاه دار، که در خدمتت به پاست
قصیده اوحدی دربارۀ کربلا
میوۀ دل زهرا و مرتضی
این آسمان صدق و درو اختر صفاست
یا روضۀ مقدس فرزند مصطفاست
این داغ سینۀ اسدالله و فاطمه است
یا باغ میوۀ دل زهرا و مرتضاست
ای دیده، خوابگاه حسین علی است این
یا منزل معالی و معمورۀ علاست
ای تن، تویی و این صدق دُر «لو کشف»
ای دل تویی، و این گهر کان «هل اتاست»
ای جسم خاک شو، که بیابان محنت است
وی چشم، آب ریز، که صحرای کربلاست
سرها برین بساط، مگر کعبۀ دل است؟
رخها بر آستانه، مگر قبلۀ دعاست؟
ای برکنار و دوش نبی بوده منزلت
قندیل قبۀ فلکی خاک این هواست
تو شمع خاندان رسولی بهراستی
پیش تو همچو شمع بسوزد درون راست
بر حالت تو رقت قندیل و سوز شمع
جای شگفت نیست، نشانی ازین عزاست
قندیل از این دلیل که زرد است روشن است
کو را حرارت از جگر ماتم شماست
هر سال تازه می شود این درد سینهسوز
سوزی که کم نگردد و دردی که بی دواست
کار فتوت از دل و دست تو راست شد
اندر جهان بگوی که این منزلت کراست؟
در آب و آتشیم چو قندیل بر سرت
آبی که فیضش از مدد آتش عناست
قندیل اگر هوای تو جوید بدیع نیست
زیرا که گوهر تو ز دریای «لافتی»ست
زرینه شمع بر سر قبرت چو موم شد
زان آتشی که از جگر مومنان بخاست
ای تشنۀ فرات یکی دیده باز کن
کز آب دیده بر سر قبر تو دجلههاست
آتش عجب که در دل گردون نیوفتاد
در ساعتی که آن جگر تشنه، آب خواست
شمشیر تا ز بدگهری در تو دست برد
نامش همیشه هندو و سر تیز و بی وفاست
از پیرهن که گشت به دست حسود چاک
اندر بر معاویه دیری است تا قباست
فرزند بر عداوت آبا پراکند
تخم خصومتی که چنین لعنتش سزاست
گردی است بر ضمیر تو، زان خاکسار و ما
بر گورت آب دیده فشانان ز چپ و راست
از بهر کشتن تو بکشتن یزید را
لایق نبود کشتن او، لعنت خداست
با دوستان خویشتن از راه دشمنی
رویت گرفته از چه و خاطر دژم چراست
گردون ناسزا ز شما عذرخواه شد
امروز اگر قبول کنی عذر او سزاست
شاهان به پرسش تو ز هر کشور آمدند
وانگه به بندگی تو راضی، گرت رضاست
از آب چشم مردم بیگانه گرد تو
گرداب شد، چنان که برون شد به آشناست
حالت رسیدگان غمت را گرفت شور
شورابهٔ دو دیدهٔ یک یک برین گواست
کار مخالف تو برون افتد از نوا
چون در عراق ساز حسینی کنند راست
بر عود تربت تو چو شکر بسوختیم
از شکرت بپرس که: این آتش از کجاست؟
چون کاه میکشد به خود این چهرههای زرد
این عود زن نگار، که همرنگ کهرباست
عودی که میوهٔ دل زهرا درو بود
نشگفت اگر شکوفهٔ او زهرهٔ سماست
صندوق تو ز روی به زر در گرفتهایم
وین زرفشانی ارچه برویست بیریاست
روزی ز سرگذشت تو دیدم حکایتی
زان روز باز پیشهٔ من نوحه و بکاست
تا میل قبهٔ تو در آمد به چشم من
تاریکی از دو چشم جهان بین من جداست
بر تربت تو وقف کنم کاسههای چشم
زیرا که کیسهٔ زرم از سیم بینواست
تابوت تو ز دیده مرصع کنم به لعل
وین کار کردنی است، که تابوت پادشاست
چشم ار ز خون دل شودم تیره، باک نیست
در جیب و کیسه خاک تو دارم، که توتیاست
چون خاک عنبرین تو را نیست آهویی
مانندش ار به نافهٔ چینی کنم خطاست
قلب سیاه سیم تنم زر ناب شد
زین خاک سرخ فام، که همرنگ کهرباست
کردم به حله روی ز پیشت به حیله، لیک
پایم نمیرود، که مرا دیده از قفاست
زان چشم دوربین چه شود گر نظر کنی
در حال اوحدی؟ که برین آستان گداست
او را بس اینقدر که بگویی ز روی لطف
با جد و با پدر که: فلانی، غلام ماست
کردم وداع، این سخن این جا گذاشتم
بیگانه را مده سخن من، که آشناست
گر تن سفر گزید ز پیشت، مگیر عیب
دل را نگاه دار، که در خدمتت به پاست