- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۱۲/۱۶
- بازدید: ۱۸۹۲
- شماره مطلب: ۱۱۱۰
-
چاپ
ریشه در خون
ظهر است و خون در دشت، گُل میپرورانَد
ظهر است و «فردا» ریشه در خون میدواند
آنقدر غم در دشت جولان میدهد تا
ششماههها را هم به میدان میکشاند
ششماههای از فرط غیرت با لبخشک
خود را به آغوشِ شهادت میرساند
این گریهها و بیقراریها بهانهست
تا خویش را از دست مادر وارهاند
باید امامش را کند یاری، نباید
یک لحظه هم خونِ خدا تنها بماند
مادر! تحمّل کن؛ که فردا این سر من
از نیزههای نیزهداران جا نماند ...
-
آخرین لبخند
در دلش پاره که شد رشتۀ پیوند، آمد
به خداحافظی از چهرۀ دلبند آمد
پدر از دور چه میدید که آرام نداشت؟
چه خبر بود که از غم نفسش بند آمد؟
-
هوا گرفت ...
هوا گرفت؛ زمین و زمان مکدّر شد
و عمق فاجعه با خاک و خون برابر شد
و آن حقیقت تلخی که پیش از آمدنش
در آسمانِ خداوند شد مقدّر، شد
-
با او چهل روز و چهل شب همسفر بود
از کوفه تا شمشیر عزراییلهایش
از کربلا تا شام با تفصیلهایش...
بعد از چهل روز از مسیر تلخ دیروز
امروز آمد دیدن فامیلهایش
خود را به روی قبرهای خاکی انداخت
بانوی مکه با همان تجلیلهایش
ریشه در خون
ظهر است و خون در دشت، گُل میپرورانَد
ظهر است و «فردا» ریشه در خون میدواند
آنقدر غم در دشت جولان میدهد تا
ششماههها را هم به میدان میکشاند
ششماههای از فرط غیرت با لبخشک
خود را به آغوشِ شهادت میرساند
این گریهها و بیقراریها بهانهست
تا خویش را از دست مادر وارهاند
باید امامش را کند یاری، نباید
یک لحظه هم خونِ خدا تنها بماند
مادر! تحمّل کن؛ که فردا این سر من
از نیزههای نیزهداران جا نماند ...