دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
همسفر

خوب است که بابا

در این سفر با ماست

لبخند، بر لب‌هایش

دلگرمی‌ای زیباست

اما

هنگام گریه عمه جان، باید

سر بر کجای این سرِ بی‌شانه بگذارم؟!

مسافرت

باید برای خود بصری دست و پا کنم

بر دیدنت ره نظری دست و پا کنم

 

یک ذره بود و آن هم از آن حادثات ریخت

باید برای خود جگری دست و پا کنم

طفل سالخورده

از نیمه شب گذشته وخوابش نبرده بود

طفل سه ساله‌ای که دگر سالخورده بود

 

درگوشۀ خرابه به جای ستاره‌ها

 تا صبح زخم‌های تنش را شمرده بود

 

ازضعف نای پاشدن ازجای خود نداشت

آخر سه روز بود که چیزی نخورده بود

گل نیلوفر

 

آهسته می‌سوزد در آتش بال‌هایم، بابا ببین گنجشک بی‌بال و پرت را

آن دست‌های بی مروّت می‌کشاند، بر خارها با تازیانه دخترت را

 

بابا ببین! این گرگ‌های وحشی شام، امشب برهنه‌پایمان زنجیر کردند

در کوچه‌ها با شور و دف ما را دواندند، دیدی صبوری‌های یاس پرپرت را

ساز مخالف

تو یک طرف هزار پری‌رو به یک طرف

سنگین شده است با تو ترازو به یک طرف

 

ای باغ حسن، سخت پریشان و درهمی

چشم تو هست یک طرف، ابرو به یک طرف

روسری

کم آمده است مرغ دلم آب و دانه‌اش

خال لبت کجاست که گیرم نشانه‌اش

 

دستت نرفت در کمرم آن قدر که شمر

پیچید دور گردن من تازیانه‌اش

عروس

لب آن‌چنان بده که چو کس را خبر شود

جان بر سر حسادتش از تن به در شود

 

جا داشت بایزید شود از دمت یزید

یا خیزران ز شهد لبت نی شکر شود

سهمت از آغوش پدر تنها سری باشد

سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد حالا تصور کن به دستش هم، سری باشد   حالا تصور کن که آن سر، ماهِ خون رنگی در هاله‌ای از گیسویی خاکستری باشد  دختر دلش پر می‌کشد، بابا که می‌آید موهای شانه کرده‌اش در معجری باشد  

دامنی که بوی دود می‌دهد

این خرابه بوی عود می‌دهد

بوی گرمی وجود می‌دهد

 

دامنی دوباره خیس می‌شود

دامنی که بوی دود می‌دهد

 

زهراترین کبود رخ بی قباله بود

 

کوچک‌ترین نبود ولی چند ساله بود

خونین‌ترین نبود ولی داغ لاله بود

 

هرکس که دید چهرهٔ او را قبول کرد

زهراترین کبود رخ بی قباله بود

 

به نام عشق شبی دید هر چه را می‌خواست

خرابه است مکانش ولی صفا دارد سه ساله است ولی عمر عشق را دارد

به قاب کوچک چشمش سرِ به نیزه پر است به من بگو که در این چشم، خواب جا دارد؟

حلقه‏‌ها نقش عقیق یمنش را بردند

بادها عطر خوش سیبِ تنش را بردند زخم‌ها لالۀ باغ بدنش را بردند

نیزه‏‌ها بر عطشش قهقهه سر مى‏‌دادند خنده‏‌ها خطبۀ گرم دهنش را بردند

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×