دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
دستان چیده

تو و یک سینۀ تفتیده، سخت است تو و دستانی از تن چیده، سخت است

بخند این لحظۀ آخر، اگر چه تبسم با لب خشکیده سخت است

 

تو را دست خدا بسپارم...

علم را بر زمین بگذارم، اما... تو را دست خدا بسپارم، اما...

به چشمم تیر زد آن قوم، ای عشق! که دست از دیدنت بردارم، اما...

 

بی‌نهایت

تو رفتی، مانده غم تا بی‌نهایت نمی‌افتد علم تا بی‌نهایت

دلم می‌خواست ای ماه قبیله بتابی، دست کم تا بی‌نهایت

 

تبر

عطش آتش به جانم زد برادر شرر بر استخوانم زد برادر

نبودی، دست پاییزی‌ترین قوم تبر بر بازوانم زد برادر

 

دست‌هایت

مبادا غم دوباره پا بگیرد برای تو دل دریا بگیرد

چه خواهم کرد اگر از من سکینه سراغ دست‌هایت را بگیرد

 

باغ خشکیده

برادر! مشک آوردم برایت برو، ای جاری تا بی‌نهایت

تمام باغ خشکیده ست بشتاب خدا پشت و پناه دست‌هایت

 

دل و دست

دل و ساحل، دل و دریا، دل و دست دل و تنهاترین سقا، دل و دست

فدای غربت خواهر دل و جان فدای قامت مولا، دل و دست

 

ای رود

تو احساس مرا دریاب ای رود لبم را تر نکن از آب، ای رود

تو که دستی نداری تا بیفتد به سوی خیمه‌ها بشتاب ای رود!

 

ناتمام

برادر تشنه کام و مشک در دست به دل شوق امام و مشک در دست

به سوی خیمه‌ها راهی شد اما... دوبیتی ناتمام و دست بر خاک

 

فدای اصغر

نوشتم پر، کبوتر شد دوبیتی

نوشتم لاله، پرپر شد دوبیتی

 

نوشتم آب، لب‌هایش ترک خورد

فدای کام اصغر شد دوبیتی

 

دوبیتی

نوشتم مشک، سقا شد دوبیتی

دو قطره اشک بابا شد دوبیتی

 

نوشتم زخم، مشک از دوشش افتاد

دو دست روی شن‌ها شد دوبیتی

 

بیفتد...

تمام آسمان شاید بیفتد

عموی مهربان شاید بیفتد

 

نباید می‌نوشتم آب، سقا

به یاد کودکان شاید بیفتد

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×